✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅
🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
📢📢📢مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
💠#قسمت_اول داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : زمانی برای زندگی
حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادی شده بود ... کم کم حس می کردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ...
هر دفعه یه بهانه برای این علائم پیدا می کردم ...ولی فکرش رو نمی کردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ...
بالاخره رفتم دکتر ... بعد از کلی آزمایش و جلسات پزشکی... توی چشمم نگاه کرد و گفت ...
- متاسفیم خانم کوتزینگه ... شما زمان زیادی زنده نمی مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلی پایینه و شما از عمل زنده برنمی گردید ... همین که سرتون رو ...
مغزم هنگ کرده بود ... دیگه کار نمی کرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم می چرخید ...
- خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزی ممکنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ...
حالم خیلی خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینکه چیزی بگم دویدم توی اتاق و در رو قفل کردم ... خودم رو پرت کردم توی تخت ... فقط گریه می کردم ... دلم نمی خواست احدی رو ببینم ... هیچ کسی رو ...
یکشنبه رفتم کلیسا ... حتی فکر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش می برد ... هفته ها به خدا التماس کردم ... نذر کردم ... اما نذرها و التماس های من هیچ فایده ای نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه کنترل هیچ کدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتی رو نمی دونستن ...
خدا صدای من رو نمی شنید ...
💠#قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅: مسیحی یا یهودی
یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم...
- تو یه احمقی آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ...
همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم ... انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ...
اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ...
چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد ...
تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم ...
⬅️ادامه دارد...
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
مدافعان حرم 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ 🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش ر
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : ایران یا عربستان؟ مساله این بود...
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
.
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
.
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ....
.
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره ... من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم ... "من باید به ایران میومدم " ... اما چطور؟
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
@Modafeaneharaam
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.
📢📢📢مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_اول داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ : دهه شصتی
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
.
💠#قسمت_دوم داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅: غرور یا عزت نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...
غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
.
.
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
@Modafeaneharaam
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺
🍃بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت دوم:عاشورائیان کربلای خان طومان
زیارت در بارگاه مطهر و معطر امام زادگان (ع)، حال وعشق وصفایی نورانی به دلهای دلدادگان داد.
به نظر می رسید عده ای با اشک والتماس، دعایشان مستجاب شده بود.
سحرگاه روز شانزدهم فروردین ٩5 ه ش در یک پروازی عجیب به فرودگاه حلب فرود آمدیم.
با اقامه نماز جماعت صبح درسالن تاریک و جنگ زده انتظار، درمنطقه جنوب غربی حلب مستقرشدیم.
عده ای از رزمندگان اسلام استراحت میکردند. عده ای نگهبانی و
عده ای مشغول شناسایی اطراف شده و..
عده ای درحال برنامه ریزی و سازماندهی شدند.
این حقیر باتفاق فرماندهی یگان ویژه ١٩فجر به منطقه عملیاتی خان طومان رفتیم.
شناسایی و بازدید از مواضع، سنگرها، موقعیت ها، چگونگی دفاع وپدافند، وضعیت های مختلف و... بعمل آمد.
حدود دو یا سه ساعتی توجیه اولیه انجام گرفت.
بنده به موقعیت قبلی برگشتم و باتعدادی از، ارکان یگان ویژه ٢5کربلا برای توجیه وتحویل خطوط دفاعی دوباره به جبهه خان طومان برگشتیم.
ازظهر هفدهم تا ظهر هجدهم توجیهات وتغییر و تحول جبهه پدافندی انجام گرفت.
ظهر هجدهم فروردین ٩5، ماموریت یگان ویژه ٢5کربلا درخان طومان شروع شد
برابر خط حد تعیین شده، گردان های عمار، حمزه، یاسر، مالک درخط تماس وسایر رده درمناطق مورد نظر مستقر شدند.
رده هایی چون :
گردان های ناصرین، ادوات و ضدزره، محمول، تک تیراندازان، مهندسی، تخریب، اطلاعات، عملیات، مخابرات، نیروی انسانی، حفاظت، فرهنگی، فرماندهی، آماد و پشتیبانی بهداری، و ... جایگزین یگان قبلی شدند.
نابسامانی ونواقص زیادی درخط پدافندی خان طومان مشاهده می شد ولی مامور ومکلف به اجرای ماموریت دراین منطقه حساس شده بودیم.
محورهای یکم ودوم یگان ویژه ٢5کربلا درجناح راست وچپ منطقه هدایت گردانهای عمار وحمزه ویاسر ومالک را عهده داربودند.
نگرانی و غوغایی دردل داشتم که این منطقه حکایت هایی را به دنبال خواهد داشت.
اولین روز حضورمان باشهادت یکی ازبرادران فاطمیون بنام غفورحسنی ومجروحیت سه نفر دیگر همراه شد.
بیاد آن مثال قدیمی افتادم که میگفت: سالی که نیکوست ازبهارش پیداست
شروع ماموریت با شهادت و مجروحیت همراه شده بود.
درجلسه اول شورای فرماندهی یگان ویژه ٢5کربلا، حساسیت ها، نکات اساسی، ضرورت ها، هوشیاری، آمادگی، نقاط ضعف و قوت، گفته شد.
همه و همه آماده نبردهای سنگین بادشمنان تکفیری شدند.
گردان به گردان
گروهان به گروهان
دسته به دسته
نفربه نفر
ایرانی، افغانی، سوری، لبنانی و ... درکنار هم محیای نبردی حماسی شدند
شور و عشق وشعوری برای نابودی تکفیری های ملعون و اربابانشان ایجاد شده بود.
عشق بود، جبهه بود، جنگ بود
عرصه برنیروی عاشق تنگ بود
هرکه تنهابرسلاحش تکیه کرد
مادری، فرزند خود را هدیه کرد
زندگی مان درمسیر نور بود
خاک جبهه، خاک دامن گیربود
دیدهام دستی بسوی ماه رفت
بی سر و تن تا لقاء الله رفت
هرسر دارد به سامان میرسد
هرکه جان دارد به جانان میرسد
دیگر کاروان عشاق به سرزمینی رسیده بودکه باید جانفشانی میکرد.
نبردهای سنگین وجانفشانی درپیش بود. و عطرشهادت استشمام میشد.
اینجا کربلایی دیگری است.
اینجا باید حبیب ها، علی اکبر ها، عون ها، جعفرها، عباس ها، حرها، و ... جانفشانی کنند.
درواقعه پیش رو، باید زینب ها، لیلاها، رباب ها، رقیه هاو ... سختیهای فراق، اسارت ها و ... را تحمل نمایند
.
تقدیر بر این شده بود که یاران علوی مازندران قهرمان درکنار سایر مردان جهادی، عاشورایی را درکربلای دیگری بنام خان طومان رقم زنند.
همه اقدامات تاکتیکی و تکنیک های فردی و گروهی، برای صف آرایی حق و باطل انجام گرفت روزهای هجدهم، نوزدهم، بیستم فروردین ماه ٩5ه ش بود.
لشکر امویان با فرماندهان ترکیه ای، فرانسوی، اردنی، عربستانی، اسرائیلی، و .. در آن سوی جبهه ،مست قدرت شیطانی خود بودند.
و در این سوی، لشکر ولایت مدار زینبی، شامل رزمندگان سوری، فاطمیون، زینبیون، حزب الله، ایرانی با پرچم ها وفریادهای:
لبیک یا زینب، لبیک یا حسین، لبیک یا رسول الله (ص) ،کلنا فداک یازینب ، آماده شده بودند.
#ادامه_دارد...
#قسمت_دوم
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی* #نویسنده_داریوش_مهبودی* #قسمت_ی
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_دوم
📞 مکالمه تلخی بود .همیشه دلش را کنده و زانوهایش را سست کرده بود نوای مهربان و زنانه آن سوی خط.♥️
با تمام اشتیاقی که داشت آن صداها وحشت زده اش می کرد. با این همه ناچار بود. نه دل تنگ خودش میگذاشت که تماس نگیرد، نه دلواپسی های مدام آن سوی خط .
ولی اینبار تصمیم خودش را گرفته بود .سنگین ترش کرده بود صدای جیغ و آه بچه که تنها یاد گرفته بود دهانش را در گوشی بگذارد و بگوید.. بابا..🥺
پرسید: حالت چطوره؟!
_حالم دیدار تو ...دیر کردی !!!مگه نمیخوای بیای مرخصی؟! دلمون برات یه ذره شده... می خواهیم ببینیمت...💔
_مگه شما تلویزیون نگاه نمیکنید...؟! همین چند روز پیش عکسم را نشان دادند.
_شوخی نکن پسر..
همین لحن زنانه بود که بارها چون ترکشی دلش را کنده و با خود برده بود تا دعاهای نیم شب گردان..
_توروخدا مواظب خودت باش. بعد از تولد بچه انشالله اگه عمری بود دوباره میام شما را میارم اهواز.
دیگر قادر به حرف زدن نبود. سکوت ممتدی مکالمه را فرا گرفته بود .میشد صدای نفس ها را شنید بالاخره سکوت را شکست.
_گوشی را بده به زینب...📞
«......»
_آهای بابا!!! زینب!! گل بابا!! جواب بده..
_مگه سر کوهی این همه داد میزنی؟! بچه که زبون نیامده هنوز!
همان صدای شیرین مهربان که مرد تاب شنیدنش را نداشت. میخواست بپرسد که حال بچه اش بهتر شده ؟ آیا باز هم تب دارد ؟ مادرش چطور است؟ پدر... اما دیگر نمیتوانست یا نخواست.😢
_بچه ها را خوب تربیت کن.. برو به خاطر خدا صبر کن...
تا صدای آن سوی خط بخواهد چیزی بگوید چیزی بگوید و دوباره مرد دست و دلش بلرزد زود خداحافظی کرد. گوشی را گذاشت و از کابین بیرون زد و خودش را در قاب این سربازان گم کرد.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
مدافعان حرم 🇮🇷
🌼داستان روزانه هر روز یک قسمت🌸 #براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا* #نویسنده_علی_سلیمی* #قسمت_یکم
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_دوم
نمی دانم که لای کاغذهای پوشه گم شده بودم .صورتم را از روی کاغذ ها که بلند کردم چشمانم بی اختیار بسته شد. دور از تلاطم غریبی دور و برم احساس میکردم .مثل وقتی که قرار است اتفاق مهمی بیفتد اولین گریه کودکی تمام هیجانات اطرافم را به سادی تبدیل کرد.
_خداراشکر شما هم بعد از مدتها به آرزو نرسیدیم یک پسر صحیح و سالم..
انگار تمام صداهایی که در فضا پخش می شد به سمت من حرکت میکردند. نگاهم به تقویم آویزان شده روی دیوار افتاد.
برگهای تقویم یکی یکی جدا میشدند و به پرواز در میآمدند حس میکردم زمان در قالب باد آن ها را به حرکت در می آورد .کودک روز به روز بزرگتر می شد و با لحن شیرین بچه گانه اش در دل تمام فامیل جا باز میکرد.
از سر و صدای توی خیابان می شد فهمید که مدرسه ها تعطیل شده اند به سمت پنجره رفتم مثل کسی که دغدغه رسیدن دوستی در دلش زیر و بالا می شود ،حرکات بازیگوشانه با کیفهای روی کول افتاده.. دو تا سه تا و حرف های همکلاسی ها..
_چند روز پیش آقا معلم من از محمد درد پرسید نتونست جواب بده همه بچه ها زدند زیر خنده به جاش امروز امتحانش رو ۲۰ گرفته.
_شما کدوم مدرسه درس میخونی؟
_مدرسه صدرا
از صدای توپ فوتبالی که بغل دستم به دیوار خورد به خودم آمدم آنقدر از تومان میخندیدند که دلم نیومد چیزی بگویم .با لبخند برایشان دست تکان دادم.
هر روز همین موقع از لوله پنجره رد میشوند.
کلاس پنجم و دوره راهنمایی را در مدرسه محمود نعمت حمام کرد و به هنرستان نمازی رفت سالی که دیپلم گرفت مصادف بود با سال وقوع انقلاب.
@Modafeaneharaam
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🔆💥 آداب همسرداری فاطمی 💥🔆
#قسمت_دوم
《تقسیم کار در زندگی》
▪️ یکی از عوامل شادابی و تکامل خانوادهها تعیین حدود مسئولیت افراد در خانواده است. البته، تعیین این مسئولیتها بنا بر شایستگی ها و توانمندیهایی است که خداوند در انسان به ودیعه نهاده است. با تقسیم کار، عدالت اجتماعی در محیط خانواده سعادت میآفریند و زن را از دخالت در اموری که سزاوار نیست باز میدارد.
《روشن است در مواردی خروج زن از خانه ضرورت پیدا میکند. مثل مواردی که آن بانوی بزرگوار برای دفاع از حقوق غصب شده خود و شوهرش به مسجد یا دارالخلافه رفت و یا امور ضروری دیگر و . . . ، و آنچه از آن مذمت شد، بیرون رفتنهای غیر ضروری دختران و زنان است که قطعا پیامدهای ناگواری به دنبال خواهد داشت.
✨ امام باقر«علیه السلام» فرمود:
《حضرت فاطمه(علیها السلام) کارهای منزل را با حضرت علی (علیه السلام) اینگونه تقسیم کردند: خمیر کردن رد و تمیز کردن و جارو زدن منزل به عهده فاطمه باشد و کارهای بیرون منزل از قبیل جمع آوری هیزم و مواد اولیه غذایی را علی(علیه السلام) انجام دهد》
✨ در این باره امام صادق علیه السلام فرمود:
«این تقسیم کار با اشاره رسول خدا(ص) انجام گرفت، آنگاه که رسول خدا (ص) فرمود: کارهای داخل منزل را فاطمه و کارهای بیرون منزل را علی انجام دهد. حضرت زهرا(س) با خوشحالی فرمود: «جز خدا کسی نمیداند که از این تقسیم کار تا چه اندازه خوشحال شدم; زیرا رسول خدا مرا از انجام کارهایی که مربوط به مردان است بازداشت .»
▪️ شاید خوشحالی آن حضرت از این جهت بود که از برخورد با نامحرم به دور خواهد ماند، چه اینکه کار کردن غیر ضروری زنان و اختلاط زنان با مردان با روح تقوا بیگانه است.
📜 منبع: بحار الانوار،ج ۴۳،ص ۹۲
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار* * #نویسنده_غلامرضا_کافی
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_دوم*.
خودم را با این حرفها قانع میکردم که محمدعلی از سر کار برگشت. جریان را بهش گفتم اون هم مخالفتی نکرد و گفت: مادرت راست میگه بری اونجا بهتره.
_آخه فکرم پیش تو هست. ظهر که برمیگردی غذای آماده نمی خوای؟!
_شریعت نگران من نباش.مگه موقعی که ازدواج نکرده بودیم که برای من غذا درست می کرد؟!
با خنده گفت: توی خانواده موحد بیشتر از همه تو شور میزنی. البته مادرت کبرا خانم هم دست کمی از تو نداره.
راست می گفت برای سال قبل از اینکه ازدواج کنیم محمدعلی خود تنها شیراز بود و کارهایش را خودش انجام میداد.الان هم محمدعلی همش سرش توی کتاب هست و خیلی به شکم اهمیت نمیده و لقمه نون خالی هم که گیرش بیاد قانع هست و گله نداره.
در این یک سالی که ازدواج کرده بودیم همه اخلاقش آمده بود توی دستم.بنده خدا اصلا اهل نق زدن نبود .خیلی هم به من می رسید. مخصوصا از وقتی باردار بودم همه چیز برام می گرفت. آخه اون هم ذوق داشت دیگه ، می خواست پدر بشه.
همش میگفت:
_خانم مواظب این دو تا بچه توی شکمت باش!
من هم می خندیدم و می گفتم :از کجا میدونی دوتا هستن.
_معلومه!
خلاصه پنجشنبه اومدیم کازرون خونه بابام .فکر میکردم حالا شاید یکی دو هفته تا فارغ شدن مونده . آخه اون موقع که امکاناتی نبود .سونوگرافی نبود که تاریخ زایمان را مشخص کند.چند روز بود که آمده بودم خونه مادرم و مثل پروانه دورم میچرخید.چون که دختر اول بودم و تازه می خواستند و نوه داربشن و به اصطلاح خودشان فرزند بادام هست و نون مغز بادام ،دیگه خیلی خوشحال بودند. چیزی برام کم نمی گذاشتند که اوایل خرداد بود و هوای کازرون ها انگار کوره آتش.
تازه حالا خرداد مرداد که میشد فصل خرماها دیگه انگار آتیش از آسمان می بارید.
سه چهار روزی که گذشت یک روز و احساس خوبی نداشتم به مادرم هم چیزی نگفتم با خودم گفتم حالا بنده خدا نگران میشه فعلا که چیزی نیست.شبکه دیگه حالم خیلی بد بود مادرم خودش متوجه شد. سریع رفت دنبال یک مامای محلی به اسم ننه علی.
ننه علی گفت :هنوز وقتش نیست حالا فعلا باید راه بره .بچه هر موقع وقتش باشه خودش به دنیا میاد .شما شور نزنید.
_ننه علی ،میگی هنوز وقتش نیست؟! دخترم از صبح داره درد می کشه .
_نه فعلا که باید راه بره تا بچه خودش بیاد!
منم اون شب تا صبح را رفتم و مادرم به پام نشست تا دو روز درد میکشیدم و راه میرفتم و این ننه علی می گفت هنوز وقتش نیست.
روزسوم بچه با هر بدبختی بود به دنیا آمد خدا میدونه که چقدر زجر کشیدم.
#ادامه_دارد...
@Modafeaneharaam
39.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست_جدید
✴️ #قسمت_دوم
#راز_الگوریتم_جهان
مسائل مختلف و عبرتهای متعددی در کنار ما رخ میدهد ولی ما معمولا به آن توجهی نمیکنیم، ارقام و اعداد بکار رفته در این کلیپ هم جزئی از همین اتفاقات هست و این کلیپ به مناسبت تولد مبارک امیرالمؤمنین علی علیه السلام تقدیم به شما...
📔 کاری از : فرهاد عظیما
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا* #نویسنده_بیژن_کیا* #قسمت_یک
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_دست_بالا*
#نویسنده_بیژن_کیا*
#قسمت_دوم
مادر دردآلود فریاد زد انگار نوزاد قصه ما نمیخواست از اوج افلاک به مقام که تیره خاک و دم بگذارد پدر با شنیدن صدای جیغ چشمش به آسمان و گلدسته آقا شاهچراغ افتاد و دلش لرزید .بغضش شکست و چیزی زمزمه کرد. اما وقتی صدای گریه نوزاد را شنید و اشک هایش به لبخند رسید و سر به سوی آسمان برد.
_مشتلق بدین آقو..
پدر سر برداشتن با چشمان نمدار به قابل خیره شد.
_حاج کرامت پسر گیرتون اومده...
_خوش خبر باشی خانوم.
پدر زانو ساز کرد و روی پله سنگی نشست و پرسید: «حال مادرش چطوره؟!»
_رمق نداره ولی خوب میشه ایشالا...
_الحمدالله رب العالمین
و اینگونه شهید غلامعلی دست بالا در سال ۱۳۴۱ شمسی به دنیا آمد.
روزهای کودکی اش در همان خانه ای قدیمی طی شد و روزها منزلشان در محله شاهچراغ بود. جایی میان کوچه پس کوچه های خاکی و باریک و پیچ در پیچ. کوچه هایی که مانند جویباری از زندگی در میان خانه های خشتی و کاهگلی پیچ و تاب می خوردند. گاه به گاه باریک می شدند و گاه در جوار امامزاده ای سبزپوش آرام می گرفتند.
غلامعلی و هم بازی هایش وقتی از تعداد بازی خسته و تشنه و بی رمق میشدند در سایه امامزاده استراحت میکردند و خنکای آب سقاخانه آتشفشان ها را فروکش می کرد کوچه پس کوچه های مهربان شیراز را نمیشود به آسانی نوشت باید خودت در این پیچ و تاب ها قدم بزنی تا بفهمی استشمام عطر گلاب از مسجد محله چه صفایی دارد.
پس کوچه های محله گاه به میدان چی وصل می شدند و گاه با بازارچه میرسیدند کوچک اما باصفا. بازارچه از عطر خوش نان تازه می داد. و رایحه هلو گلاب و آویشن را پراکنده میکرد .نانوایی سبزی فروشی بقالی و عطاری و دوکان های ثابت این بازارچه های کوچک بود.
روزها کوچه پس کوچه های محله احمدی، بازی های کودکانه را نظاره میکردند که بعدها در جنگ حماسه ساز شد. روزهای کودکی غلامعلی به همه شیرینی و زیبایی مانند برق و باد گذشت.
حالا دیگر غلامعلی قد کشیده بود نوجوانی بود درشت اندام با موهای تیره و مجعد و چشمانی نافذ. حالا دیگر غلامعلی دست بالا نوجوانی ۱۴ ساله بود. نه چندان بلند قد، اما مهربان با لبخندی که موج از دوستی را به مخاطبش هدیه می داد.
از مدرسه که بر میگشت و وسایلش را برمی داشت میرفت.
_کجا میری پسرم؟!
_میرم مسجد جامع
_کی برمیگردی؟!
_قبل از غروب برمیگردم.
حالا دیگر با چند نفر از دوستان و همکلاسی هایش بیشتر وقتها میرفتند مسجد جامع همان مسجدی که میگفتند قدیمی ترین مسجد شیراز است و قدمتی دارد به بلندای تاریخ اسلام.
#ادامه_دارد
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی* #نویسنده_غلامرضا_کافی* #قسمت_
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_دوم
بی باک نترس و چابک، دستگیر و پرتلاش، با قامتی رشید و افراشته مثل ردیف سپیدارهای تنگ تیزآب که اگر به میراث تک وطایفه میبرد این چنین می شد .
میخواست مردی ،بسازد کاری و دلسوز ،که این واحد کوهستانی و محروم به مردانی آن گونه نیاز دارد. نکته ی دیگر این که مردم در اینجا به سلسله سادات چشم دیگر دارند و همانگونه که اجر و عزّت ،دارند انتظار نیز از آنان بیشتر است؛ پس سلاله ی سیّد باید مایه ی عزّت و سربلندی باشد و این وظیفه ای بود که از امروز بر دوش سید رسول سنگینی میکرد.
شبگاه تن از غبار کار تکانده و دستورو در چشمه ی وضو شسته بر بالین نوباوه ی خود حاضر شد با ملاطفت خاص و احتیاط تمام قنداقه اش را در دست گرفت و به سینه چسباند .چشمهایش را بست و سر به آسمان
زیرلب چیزی زمزمه کرد .یقین عاقبت به خیری میخواست برای این ترد ضعیف بیگناه و شد همان که شد. سپس نوزاد را به آقابزرگ یعنی آسید محمد باقر ،غازی روحانی ،شهر سپرد و او در گوشش اذان و اقامه گفت و به چهره اش نگاهی انداخت. لابد در دلش گذشت که نورسادات به چهره دارد الحمد الله
تابناکی چهره ی دلبند فرزند خُرد نام شمس الدین را بر زبان پدر بزرگ جاری کرد .
سیّد شمس الدین پدر اگر چه نسل در نسل به صنعت سنگ تراشی گذران میکرد اما طبیعت پرورده ی سپیدان بود و به همین دلیل با زرع و کشت و باغ و مزرعه بیگانه نبود و میدانست که تحقق آرزوها صبوری میخواهد تا این میوه ی پای ،درخت آن بشود که باید روزبه روز که شمس الدین بزرگتر میشد تعلق خاطر پدر هم به او بیشتر می گشت .با آن که میدانست جرگه ی او کم کم دارد سنگین میشود ولی تولد شمس الدین برایش حلاوت دیگری داشت؛
هم این بود که تولد چهارمین فرزند برای عبدالسلام ،برادر هم بازی بلکه پشتیبان به ارمغان آورده بود و هم دخترها در خاله بازیهای کودکانه دیگر دعوایشان سر یک برادر نمیشد!
خواهر هم که برادر را به طرز غریبی دوست میدارد و شاید در چشم اندازی نه چندان دور دختران را میدید که بغلش میگیرند برایش غذا آماده میکنند رختش را میشویند مویش را شانه میزنند ،مهره ی چشم زخم به لباسش سوزن میکنند ،دزدکی از چشم مادر به کوچه میبرندش تا زن همسایه یکبار دیگر او را ببیند و برای عموها و عمه،ها داییها و خاله ها و خلاصه فک و فامیل از شیرین کاریهای او با ذوق تمام و در رقابت با هم خوش تعریفی کنند و مجلس داری خانه ی سید رسول یک صفه باصفای قدیمی بود. با کاربست معماری سنتی و معقول و مطبوع ایرانی که همه ی خاندان از پدر و مادر گرفته تا ،فرزندان خاصه فرزندان ذکور در آن جمع بودند بی گمان این سرسرای دلنشین و در و دیوار آن خاطرات زیادی را به یاد دارند از شب نشینی و گعده ها از بعله برونها و عروسیها از پاگشا و تولد و ختنه سورون تا قهر و آشتیهای فامیلی از روضه امام حسین و شبیه خوانی تا ختم انعام و سفره های نذری حلیم و شله زرد از قربانی کردنها و افطاری دادن تا شب عرفه و عید و چله نشینیهای برفگیر و قصه های دلچسب قدیمی و خوش تعریفی پیرترها با پذیرایی دم به دم چای و آجیل و نخود و کشمش، شاید هم خشکه ی آلوها و آلوک و بُرمک و ناردنگ و بنه هر تولد هم یک شب نشینی داشت بی کم و کاست و اینها را بلقیس بهتر از سید رسول میدانست که خاتون خانه و ملکه سرسرا او بود خاطره انگیزترین شب نشینی تولد برای زوج جوان آن روزگاران ،بیشک تولد عبد السلام بود که عروس پسرزا و جوان خاندان پیشکش قابلی از پدربزرگ پاداش گرفته بود بعد هم تولد فرشته و بعد از آن ،زهره سه شب خاطره انگیز که حالا به شب چهارم رسیده برای ماه
شب چارده ،سید شمس الدین!
@Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 #خاطرات_دفاع_مقدس* #نویسنده_محمد_محمودی* #گلابی_های_وحشی #قسمت_اول
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_دوم
عبدالرسول برادرم که دو سال از من بزرگتر بود با طعنه به من
میگفت:
_بچه منو جبهه نمیبرن تو که دهانت بوی شیر میده.
از این حرفها خیلی آزرده خاطر میشدم .وقتی با خودم خلوت میکردم و قد و بالای خود را ورانداز میکردم احساس میکردم چندان هم کوچک نیستم. اما واقعیت این بود که قد و قواره م جوابگو نبود. آن ایام جریان شهادت شهید حسین فهمیده سر زبانها افتاده بود. هرگاه در مقابل شوخیهای پدر و برادرم کم می آوردم بلافاصله شهید فهمیده را مثال میزدم.
جنگ روند عادی خود را طی میکرد و من هر روز قد و بالایم را اندازه میگرفتم .در ورودی ایوان یک پایه ی چوبی قرار داشت در کنارش صاف می ایستادم و اندازه ی قد و قواره ی خود را با یک اره کوچک برش میدادم .مدت زیادی طول نمیکشید که باز به سراغ همان ستون چوبی میرفتم و اره به دست قدم را اندازه میگرفتم اما حیف که آن اندازه که من عجله داشتم قد و جثه ام عجله نداشت.
گاهی هم مأیوس می شدم. از ستون چوبی و اندازه گیریم هیچ کس خبر نداشت گاهی به سراغ عبدالرسول میرفتم و میگفتم:
_آدم باید چه کار کنه زودتر بزرگ بشه؟
و او هم معمولاً سر کارم میگذاشت. یک بار در حضور پدر همین سؤال را پرسیدم
و پدر هم با شوخی گفت:
- مگه میخوای زن بگیری که سراغ قد و قواره و بزرگ شدنت رو میگیری؟
از پدر برآشفته شدم و دیگر هیچگاه این سؤال را از او نکردم. عبدالرسول هم از رفتارش معلوم بود که برای رفتن به جبهه بی تابی میکند. اما نزد من به روی خودش نمی آورد.
#ادامه_دارد ...
@Modafeaneharaam