🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_شمس_الدین_غازی*
#نویسنده_غلامرضا_کافی*
#قسمت_پنجاهم
🎙️به روایت هیبت الله ترابی
عمو تیمور ترابی ساکش را به من داد و گفت :وقتی عملیات تمام شد و برگشتی سپیدان این را با خودت ببر .خدا شاهد است با همین اطمینان سید درآمد که دایی( چون دایی سید میشد و عموی من )این چه حرف است ان شاء الله با هم برمیگردیم شما هم تشریف میآرید .
گفت :همین که گفتی دیگر برگشتی در کار من نیست. فقط این را به خانه ی ما برسانید.
عمليات حصر آبادان تمام شد و عمو مردِ مرگ آگاه جبهه که نظیرش در آنجا زیاد دیده میشد قبل از ما به خانه برگشت. بیشک با گل و گلاب از او استقبال شده بود و مردم شهر او را تا منزل ابدی اش بدرقه کرده بودند و هیچ یک نمیدانستند که شهید ترابی با اطمینان کامل از شهادتش درست در شب قبل از عملیات کیفش را به ما سپرده است .
جای دیگری هم که با سید هم سفر و همسنگر بودم عملیات والفجر یک بود که سید موفق شد در مراسم ختم من که در لشکر برگزار شده بود شرکت کند؛ زیرا من در این عمليات مجروح شدم ولی سید سالم ماند و به پادگان شهید دستغیب برگشت مرا در حال بیهوشی به بیمارستانی در رشت میبرند و من وقتی به خود آمدم و وضعیت را دانستم از طریق دوستان البته با سختی فراوان چون مثل امروز نبود که خیلی ها اصلاً تلفن نداشتند خبر دادم و حتی خبر
مجروح شدن من به سید رسیده بود ،ولی وقتی به مقر لشکر برمیگردد و با کمال تعجب میبیند که مجلس ترحیم برای من گرفته اند و حتی فکر کرده بودند که من مفقود الاثر شده ام. همچنین در یک عملیات ایذایی در فکه با سید همراه بودم که در آن عملیات نیز مجروح شدم طوری که نمی توانستم حرکت کنم و به عقب برگردم از میان بچه هایی که به عقب برمی گشتند یکی به نام خلیل فردوسی پور که بعدها شهید شد و جنازه اش هم به دست نیامد به طرفم آمد و گفت: من شما را میشناسم و باید شما را به عقب .بیرم دست به گردن آن عزیز انداختم و مسافتی طولانی را زحمتش دادم تا به عقبه رسیدیم و با وسایل دیگر به پشت جبهه آمدم وقتی از هم جدا میشدیم گفتم مرا از کجا میشناسی؟ گفت :که من شاگرد سید شمس الدین غازی هستم و در لشکر شما را با هم دیده بودم و میدانستم که فامیل هستید .من به ادای حق استادی سید وظیفه داشتم به شما کمک کنم.
#ادامه_دارد ..
@Modafeaneharaam