2⃣6⃣1⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
#مهمان_مقدس
🌷انگار بخت من را با دوری از
#فیروز گره زده بودند. جنگ که شروع شد، زندگی اش شد جنگ. تنش پر از
#ترکش بود، حتی حاضر نبود برای خارج کردن این آهن های جا خوش کرده در تنش چند روزی به خانه بیاید. اگر هم می آمد، ذکر و فکرش
#برگشتن بود. بار آخر حتی طاقت دیدن
#فرزند کوچکش را هم نداشت، او را در آغوش یکی از
#همسایه ها گذاشت و گفت: من طاقت دیدن
#گریه این کودک را ندارم....
🌷شهادتش برایم خیلی سخت بود.
#چهار_سال تمام لباس سیاهم را از تن در نیاوردم. خیلی به خوابم می آمد و هر بار از نبودش شکایت می کردم. تا اینکه آن بار با
#مهمان عزیزی به خانه آمد و در کنار بچه ها نشست. باز از نبودش شکایت کردم....
🌷با مهربانی گفت: من که هر چه می گویم رفتنِ من دست خودم نبود، باور نمی کنی، این بار با خود آقا
#صاحب_الزمان آمده ام. اگر سؤالی داری از خود آقا بپرس! یادم آمد که فیروز چقدر
#عاشقانه امام زمان را دوست داشت، در كارهايش از آقا یاری می خواست و می گفت: آقا در
#جبهه پشتیبان کارهای ماست!
🌷به آقای
#نورانی که مهمان خانه ما شده بود؛ چشم دوختم. زبانم بند آمده بود. فیروز به دنبال مهمان گرامی اش، بلند شدند که خانه را ترک کنند. دنبالشان رفتم. کوچه
#غرق_نور شده بود....
🌷از خواب پریدم. آرامش عجیبی وجودم را فرا گرفته بود. همان ساعت لباس سیاهم را برای همیشه از تن خارج کردم و از آن به بعد مشکلاتی که در زندگی برای من و فرزندان شهید پیش می آمد را با
#توسل به امام زمان (عج)، بر طرف می شد.
راوى: همسر
#شهید_فیروز_منزه🌷
از شهداى ارتش شيراز
#یادش_باصلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh