هدایت شده از عطرِظهورِمولا
اسب سواری مردی را سرراه خود دید که پاهایش آسیب دیده بود و از او کمک می‌خواست مردِ سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند مردِ مصدوم وقتی بر اسب سوار شد دهنه‌ی اسب را کشید و گفت: اسب را بردم و با اسب گریخت. اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی* را هم بردی. اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می‌گویم مرد اسب را نگه داشت مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می‌ترسم دیگر هیچ سواری به پیاده‌ای رحم نکند. ↙️↙️↙️ @atr_ir