هدایت شده از عطرِظهورِمولا
مردی یک جواهر زیبا و با ارزش پیدا کرد و می‌خواست آن را به حاکم شهر خود هدیه کند چون فکر می‌کرد مورد عنایت و توجه ویژه حاکم قرار خواهد گرفت. نزد حاکم رفت و با ولع و‌ خوشحالی شروع به تعریف از جواهر کرد و آن را تقدیم حاکم کرد؛ اما حاکم از پذیرفتن آن خودداری کرد! مرد خیلی تعجب کرد! . حاکم گفت: ای مرد، من ارزش جواهر را تکذیب نمی‌کنم، اما روزی من از دنیا می‌روم بدون آنکه بتوانم این جواهر را با خود ببرم؛ غلبه بر حرص و طمع، برای من بسیار ارزشمندتر از این جواهر است؛ به عقیده تو این جواهر پر ارزش است؛ اگر آن را به من هدیه کنی، هر دوی ما آن چیزی را از دست خواهیم داد که برایمان ارزش دارد. بنابراین نمی‌توانم این جواهر را از شما بپذیرم. ↙️↙️↙️ @atr_ir