#داستانکشب
🏝مردی فرزانه و حکیم، پیشهی او آهنگری بود. هر ازگاهی پیرمردی نزد او برای گدایی میآمد و از مرد آهنگر سکهای میگرفت.
روزی آهنگر به او گفت: من به دو شرط هر روز به تو سکه میدهم.
▫️شرط اول این که، هر روز اول وقت طلوع خورشید، اینجا باشی،
▫️و شرط دوم، هر روز به تو دو سکه خواهم داد یکی برای توست و دیگری را باید به نیازمندی ببخشی.
گدا شرط را پذیرفت. هر روز اول وقت نزد آهنگر حاضر میشد دو سکه میگرفت و میرفت.
شاگرد آهنگر به استاد گفت: از کجا معلوم به قول خودش عمل کند و سکه دیگر را به نیازمندی ببخشد؟
استاد گفت: به زودی معلوم خواهد شد.
یک ماه گذشت،
گدا هر روز در مغازه حاضر میشد.
آهنگر گفـت: از فردا دیگر نیا!
گدا گفت: مردی چون تو نشاید که قول خود را بشکنی...
آهنگر گفت: من قول نشکستم، تو شکستی... تو هر دو سکه را خرج خود کردی...
گدا گفت: از کجا چنین سخنی را میگویی؟
مرد گفت: اگر آن سکهها را بخشیده بودی خداوند تو را روزی میداد و دیگر سراغ من نمی آمدی...
این چنین شد که گدا از شرم برای همیشه از مغازه آهنگر فاصله گرفت.
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir