بزرگترین درسی که تو زندگیم گرفتم برای زمانیه که دوازده سالم بود هم نیمکتیم بر عکس من از زنگ انشاء فراری بود، معلم بهش گفته بود اگه از هفته دیگه بدون انشاء بیاد دیگه حق نداره سر کلاس بشینه یه روز‌ قبل از زنگ انشاء وقتی حرف‌های معلم رو بهش یادآوری کردم بهم گفت مریض بودم و نتونستم بنویسم میشه تو به جای من بنویسی؟! رفیقم بود می‌خواستم کمکش کنم دفترش رو گرفتم و بهترین انشائی که می‌تونستم براش نوشتم وقتی انشاش رو خوند گفت لطفت رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم خوشحال شدم از اینکه تونسته بودم کمکش کنم اما چند روز‌ بعد وقتی معلم موضوع انشاء رو گفت رفیقم رو کرد به منو گفت زحمتش با خودت تو خیلی خوب انشاء می‌نویسی! جا خورده بودم دیگه مریض نبود که بخوام کمکش کنم، خودش می‌تونست کارش رو انجام بده اولش گفتم نه ولی انقدر اصرار کرد که قبول کردم، این داستان هر هفته تکرار می‌شد اما من دیگه از کمک کردن حس خوبی نداشتم چون دیگه به خواست خودم بهش کمک نمی‌کردم پشیمون شده بودم از اینکه چرا از همون اول کمکش کردم، دفعه آخر دلمو زدم به دریا و گفتم نمی‌نویسم انقدر ناراحت شد که رفاقت چند سالمون بهم خورد هستند آدم‌هایی که پشیمون می‌کنن یک عده‌ای را از اینکه توی سختی و شرایط بد به دادشون رسیدی چه خوبه پرتوقع‌ نشیم و ظرفیت "نه" شنیدن را هم پیدا کنیم کاری که یگران برامون انجام میدن را لطف بدونیم، نه ظیفه‌ای که باید بی چون و چرا انجامش بدن هیچ وقت کاری نکنیم که لطف دیگران تبدیل به وظیفه‌شون برامون بشه... ✨کانال بوی عطرخدا ✨ 💟@boe_atre_khodaa