دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان #زنان_آزاده #قسمت_اول خدیجه میرشکار بزرگ‌شده در بستان است، اما دو دهه‌ای
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 همین اعتقادات سبب ازدواج من و حبیب شد. بدون اینکه هم را دیده باشیم و شناختی داشته‌باشیم، روحانی مسجد که من و او را می‌شناخت ما را به هم معرفی کرده‌بود و گفته بود: با شناختی که من از شما دو نفر دارم، بی‌شک به درد هم می‌خورید. واقعا هم این‌طور بود. اعتقادات مشترکی داشتیم. سه ماه قبل از جنگ، شاید با چند روز آشنایی قبلی، با هم ازدواج کردیم. من بیست‌ساله بودم و او بیست‌وپنج‌ساله. عمر زندگی مشترک ما خیلی کوتاه بود، ولی در همان مدت کوتاه، حدود سه ماه، خیلی چیز‌ها از او آموختم و حسرت از دست دادنش در دلم ماند. آن‌ها با هم ازدواج می‌کنند و بال پرواز یکدیگر می‌شوند. هم‌زمان با شروع جنگ و پیشرفت درگیری‌ها در داخل خاک ایران، حبیب که پیش از این در کار فرهنگی فعال بوده‌است، به سمت فعالیت در سپاه می‌رود و هر‌چه می‌آموزد به‌ویژه کار با اسلحه به نوعروس خود آموزش می‌دهد مبادا در دام دشمن اسیر شود و نتواند کاری از پیش ببرد. زمان عقد، همسرم یک دوره آموزش‌های نظامی به من داد. باز و بسته کردن سلاح‌هایی مثل کلاشنیکف، ژ۳ و کلت‌های کمری از دوره‌هایی بود که من آموزش دیدم. طرز کار با آن‌ها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. زندگی در شهر مرزی بستان باعث شد جنگ خیلی زود وارد زندگی ما شود. راوی : 🕊 @dashtejonoon1🕊🌹