دشت جنون
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 #خاطرات_آزادگان آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد #قسمت_هفدهم پایین که
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 آخرین روز سربازی در ایران نخستین روز اسارت در بغداد عصر بود که رسیدم به روستای «حاج محمود». نهایت مهمان‌نوازی را به‌جا آوردند. پسر کدخدا با ۲تاجر ایرانی که قرار بود روز بعد به ایران برگردند صحبت کرد و مرا تحویل آنها داد. صبح زود با آنها راه افتادم. سر ظهر بود که به دشت بزرگی رسیدیم. یک مرتبه صدای هواپیما آمد. دستپاچه شدم و خودم را روی زمین انداختم. به آسمان که نگاه کردم دیدم ۲هواپیمای عراقی هستند. بعد از ۲شبانه‌روز به نزدیکی مرز رسیدیم. گفتند: اگر از این سرازیری پایین بروی به یک تپه می رسی که پشت آن ایران است و روستایی هم آنجاست به اسم «چم پاره». به زحمت از سرازیری پایین آمدم بعضی مواقع غلت میخ وردم که هم زودتر پایین برسم و هم از پاهایم استفاده نکنم. با دیدن روستا اشک شوق از چشم‌هایم سرازیر شد و خدا را هزاران مرتبه شکر کردم. لحظه خاصی بود. خستگی آن چند روز از تنم بیرون رفت. من، سید رضا، در ایران بودم. راوی : http://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b 💐🇮🇷🌹🕊🌹🇮🇷💐