🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان#یکصد_ماه_اسارت#قسمت_دوم
حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شنزار فکه میتابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتینهایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاهآهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسهها سیاه شده و همین تشنگیام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهمآلود میشنیدم که میگفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعهای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم. حتی از شدت تشنگی از علفهای بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانمتر شود. ناگهان دیدم از سمت تپههای بادی چند نفر به طرفم میآیند که آشنا نیستند. این نیروها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحهات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیشرویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم.
راوی :
#آزاده_سرافراز#عبدالمجید_رحمانیان#یاد_باد#آن_روزگاران#یاد_باد#ایران_حسین_علیه_السلام#تا_ابد_پیروز_است#کانال_شهدائی_دشت_جنونhttp://eitaa.com/joinchat/338034692Cf72642577b
🌹🇮🇷🥀🕊🥀🇮🇷🌹