❣️ 🔺 1️⃣1️⃣1️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ سپيده صبح خيلي متين دشت هويره را روشن كرد. بيداري شب گذشته حسين را خسته نكرده بود، هر چند چشمانش سرخ و مست عشق بود. و درخشان تر از هميشه برق مي زد. رو به قبله ايستاد. دوستانش پشت سرش ايستادند. دستهايش را با احترام بالا برد و گفت:«الله اكبر!» حسين وارد محوطه شد. همه را با لباس تميز و آراسته ديد. حكيم داشت نهج البلاغه ها را تقسيم ميكرد. يكي هم به حسين داد و او نيز آن را در جيب بغل گذاشت. لباسي كه به او داده بودند، كمي بلند بود، اما چون با ساير نيروها يك دست شده بود، از آن خوشش آمد. از كنار صف نيروهايي كه عازم خط بودند، عبوركرد. خورشيد با وقار هر چه تمام تر از پشت نخل ها سر بلند ميكرد و نور طلايي رنگش به هويزه زيبايي خاصي ميبخشيد. از شهر كه خارج شد، ازدور جماعتي را ديد كه آماده رزم بودند. باورش نميشد شب گذشته اين همه نيرو آرايش داده باشد. مه صبحگاهي بر فراز دشت موج ميزد و ابري سفيد دور نخل هاي كنار رودخانه ايجاد كرده بود. كنار سنگري كه آنتن بلند بيسيم بر فرازش به چشم ميخورد، سرهنگ منتظر حسين بود. سرهنگ نگاهي به قيافه بشاش او انداخت و گفت:«شيك كردي علم الهدي. معلوم است ديشب را راحت خوابيده اي.» حسين هم از سر شوخي وارد شد. خواست عمليات را با خاطره خوشي آغازكنند، چون ميدانست اين سرهنگ را ديگر نخواهد ديد. حسين نگاهي به بيسيم انداخت و گفت:«بهتر است ما به خط اول برويم. اگر بيسيم را بدهيد، مرخص خواهيم شد.» - البته. البته. بيسيم را آماده كرده ايم. روي فركانس خودش است. باطرياش هم شارژ است. احتياط كنيد كه ضربه اي به آن نخورد. سعي كنيد هميشه آن را روشن نگهداريد. مكالمات را به حداقل برسانيد. حسين دست دراز كرد و سرهنگ دستش را محكم فشرد. - به امان خدا. حسين به صف دوستان خودكه رسيد، قدوسي راديد. تفنگ ژ-3 او ازنوع قنداق تاشو بود و به راحتي ميتوانست آن را حمل كند. همين كه به او رسيد، گفت:«از نيروها جدا نشو تا به شما بپيوندم.» قدوسي خود را به صف اول رساند. حسين دنبال اسلحه اي براي خود بود. چشمش به موشكانداز آرپيجي افتاد كه بر دوش غفار بود.«بهتر است خودم شكار تانكها را شروع كنم.» غفار را صدا زد و گفت:« آن موشكانداز را به من بده.» - بهتر است شما سبك حركت كنيد. - اين طوري براي من بهتر است. حسين بيسيم را به بيسيمچي داد و او نيز پشت سرش حركت ميكرد. طول خاكريز را كه دو طرف جاده قرار داشت، كنترل كرد. سمت چپ جاده را به كريمپور سپرد و خود سمت راست مستقر شد. اول بايد نيروهاي پياده نظام حركت ميكردند و بعد نوبت تانكها ميرسيد. ساعت نه و نيم بيسيمچي صدايش زد: - از قرارگاه است. جناب سرهنگ با شما كار دارد. سرهنگ دستور پيشروي را صادر كرد.«پس چرا عراقيها هنوز خاموش هستند؟يعني باورشان نشده كه قصد حمله داريم؟» حسين ناباورانه از خاكريز عبور كرد. هم زمان به قدوسي و حكيم گفت:«دستور پيشروي صادر شد،حركت كنيد. سعي كنيد دردشت پراكنده شويد كه تلفات كم تر شود. تا دستور نداده ام توقف نكنيد. ازنيروهاي كنار دستي جلو نزنيد.» قدوسي و حكيم ازاو فاصله گرفتند. حسين با بيسيم با فرمانده گردان 220 تماس گرفت. موشكانداز را رو دوش گذاشت و در دل االله اكبر گفت. وارد دشتي صاف شد كه جز بوتههاي خشك پناه ديگري نداشت. نيروهاي پياده در دشت پراكنده شدند و بيمهابا به سمت خاكريز دشمن حركت ميكردند. حسين مانع دويدن آنها ميشد تا همچنان آرام و بدون درگيري به خاكريز دشمن نزديك شوند. انگار دشمن بيدار شده بود. هنوز سيصد متر با خاكريز فاصلهداشتند كه صداي يك تيرباربلند شد. نيروهازمينگير شدند. قدوسي از سمت چپ بهتر ميتوانست پيشروي كند. يك خيز ديگر جلو كشيد. حالا ميتوانست با تيربارش، سنگر تيربارچي دشمن را به رگبار ببندد. براي لحظه اي ماشه را رها نكرد. حسين نفسي كشيد و دستور پيشروي داد. خيز بعديبهدويست متريخاكريز رسيدند. اين بار شدت آتش دشمن بيشتر شد، طوري كه چند نفر را نقش زمين كرد. حسين پشت بيسيم از سرهنگ خواست كه توپخانه را فعال نمايد. با فرمانده گردان تانك تماس گرفت و گفت:« اگر بهما پوشش بدهيد،در خيز بعدي روي اولين خاكريز آنها خواهيم بود.» صدايي از پشت بيسيم آمد و گفت:«دارند ميآيند. نگران نباشيد.» صداي حركت تانكها از پشت سر ميآمد. حسين كمي آرام گرفت. اما همچنان ترجيح ميداد نيروها زمينگير شوند. ناگهان صداي انفجار گلوله هاي توپ كه در اطراف خاكريز دشمن به زمين مينشست، وضع منطقه را عوض كرد. حسين بلافاصله در حالي كه سوي خاكريز ميدويد، فرياد زد:« حركت كنيد. مهلتشان ندهيد.» تيربارهاي دشمن خاموش شده بودند و نيروهاهم چون قبل پيش ميرفتند. حسين به سوي تنها سنگر تيربار دشمن كه هنوز شليك ميكرد، نشانه رفت. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۱۱۱