❣️ 🔺 9️⃣1️⃣1️⃣ «آخرین قسمت» نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ در بين شهدا جمال دهشور را شناخت. روزهاي با او بودن را به ياد آورد. حالا او مانده بود و قدوسي و حكيم با شش موشك باقي مانده. تانكها در دويست متري آنها بودند و ديوانه وار شليك ميكردند. تعداد سنگرها در حدي بود كه عراقيها نميدانستند آن سه نفر در كدام سنگر موضع گرفته اند. دو تانك هم زمان جلو كشيدند. حسين به قدوسي كه در بيست متري او سنگر گرفته بود، اشاره كرد كه همزمان شليك كند. گذاشت تانكها نزديكتر شوند. كلاهك تانك را نشانه رفت و سپس شليك كرد. آتش از درونش زبانه كشيد. دود و آتش دشت هويزه را فرا گرفت. هوا خفه و خاك آلود بود، شبيه روز عاشوراي كربلا. غبار نشست رو دانه هاي درشت عرق صورت حسين. بوي باروت چنگ ميانداخت بر سينه اش. به سرفه افتاده بود. لباسش پر بود از لكه هاي خون شهدا. شليك تانكها تمامي نداشت. حسين بي اعتنا به تانكها از جاكنده شد. خسته، ولي قرص و محكم. گلوله ها مثل تگرگ درشت ميباريدند رو سرش. حالا فقط سنگر قدوسي بودكه هنوز مقاومت ميكرد. حسين قد بلند كرد و نعره كشيد. با اين «الله اكبر» جان گرفت. رديفي از عراقيها را به رگبار بست. عراقيها جا خوردند. افتادند به جنب و جوش. حسين از خاكريز بيرون زد. دويد طرف دشمن، يكه و تنها. با تمام قدرت بازويش نارنجك را پرت كرد طرف عراقيهايي كه عقب ميرفتند. نعره يك عراقي پيچيد تو صداي انفجار نارنجك. قدوسي دويد طرفش. چنگ زد به بازويش و فرياد كشيد:«ديوانه شدي؟ برگرد تو سنگر» حسين رنگ به صورت نداشت. قدوسي زل زد تو چشمهاي خسته اش. لبهاي ترك برداشته حسين به خنده باز شد. تشنه بود. چشمهاي پر از اشك قدوسي به خنده افتاد. دست حسين را گرفت و رفت تو سنگر. دوباره از حسين جدا شد. از دو سنگر كه شليك مي كردند، توجه عراقي ها بهتر پرت و پلا مي شد. فرمانده عراقي بدجوري پيله كرده بود بصدايي از سنگر نميآمد. حسين به آن سو برگشت. قدوسي درميان انبوهي از دود و غبار افتاد روي زمين. بي اختيار به سويش رفت. با صداي بلند فرياد ميزد. «ببين گلوله تانك چه بر سرت آورده است. چرا چشمانت باز ماند. به دنبال چه ميگردي، محمود؟» دست انداخت دور گردنش. چند لحظه اي كه به نظرش طولاني آمد. آن چنان كه اعتنايي به تانك ها نمي كرد. چفيه را روي سر خونين او انداخت. تنها موشك او را برداشت و به سنگر خود برگشت. حكيم را ديد كه در سنگر به كمين نشسته است. چند قطره خون از پاي او چكيده بود. - چه ميكني؟ - ميخواهم درآخرين لحظات عمر تنها نباشم. - از شهادت قدوسي وحشت كردي؟ - او ما را تنها گذاشت. - برو آخرين موشك را شليك كن كه وقتي عراقيها بالاي جسدمان رسيدند، مقاومت در نظر آنها به همان گونه نقش ببندد كه ما ميخواهيم. حكيم موشك انداز را گرفت و رفت. در فاصله اي كه به سوي سنگر ميدويد، گلوله تانكي به سويش شليك شد. گلوله از روي سرش عبور كرد. حسين همان تانك را نشانه رفت و شني اش را از كار انداخت. اين بار تانكها در چند نوبت خاكريز را به گلوله بستند. هنوز نميدانستند تعدادشان چند نفر است، زيرا حسين هر باراز سنگري شليك ميكرد و به سنگري ديگر ميدويد. يك عراقي سنگر حكيم را نشانه رفت. حسين ميديد كه موج انفجار حكيم را به هوا برده بود. از دور فرياد زد:«سيد» خواست به سمتش برود كه گلوله اي متوقفش كرد. هنوز يك موشك ديگر داشت،«تنهايي در دشتي كه پر از تانك دشمن است، با تنهايي در شبي كه در سنگر با خدا خلوت كرده بودم، چه تفاوتي دارد؟ من اكنون بهتر ميتوانم با خدا خلوت كنم. اين تانكهاي سرمست نميتوانند مانع كارم شوند. اكنون وقت ميهماني است. آيا خدا مرا ميپذيرد؟ چرا آخرين نفر اين ميدان من باشم؟ ديگر دوستي نمانده كه نگرانش باشم. اين تانكها مرا ياد شبي مياندازند كه مقابل منزل تيمسار شمس تبريزي دستگير شدم. تانك هميشه ميخواهد هيبت خود را به رخ پياده نظام بكشد. تانك ها در پانزده خرداد سال 42 خيابانهاي اطراف منزلمان را هم محاصره كرده بودند. همه اين تانكها در يك مسير قرار دارند. چرا با مشاهده اين تانكها ياد مادر ميافتم؟ اكنون وقت آن است كه آسوده خاطر به قدوسي و حكيم بپيوندم. شايد اكنون مادر چشم انتظار من است. چرا قلب مادر هميشه براي دوري فرزند ميتپد؟ اين جا را رها كنم كه مادر را خوشحال كنم؟ اين همان چيزي است كه دشمن ميخواهد. ً قطعا مادر خود پس از شهادتم با نبود من كنار خواهد آمد، همان طور كه ديگران چنين كرده اند.» حلقه محاصره تانكها بيشتر شد. گلوله هاي دشمن از چهار طرف ميباريدند. شليك موشكهاي آر پي جي حسين، توجه تانكها را متوجه آن قسمت كرده بود. ديگر غير از آن خاكريز، خطري عراقيها را تهديد نميكرد. خورشيد رسيده بود كنج خليج فارس. نورش بي رمق بود. انگار از آنجا زل زده بود به نبرد حسين.