کرامات شهدا❣️
(بسیار خواندنی ، ازش نگذرید )
روایت قرض های من و شهید سید مرتضی دادگر...
از تهران برايمان مهمان آمد ، برادر خانومم هم از بوشهر آمدند،( اينها از واجبات خاطرات است كه برايتان مي گويم ) از ان طرف هم پسر عموهايم كه راننده ماشين هستند ، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما .
بعد از ظهر كه از محور برگشتم منزل ، خانمم گفت: ميهمان داريم و در منزل هيچ چيزي نداريم! گفتم : خوش آمدند . به طوري مي سازيم . خدا بزرگ است ، خدا وكيلي آن روزها ما براي خريد نان هم پول نداشتيم ، گفتم : حالا با همان چيزهايي كه داريم مي سازيم . آن شب را الحمدلله مهمانداري كرديم ، صبح رفتم خيابان از يك مغازه نسيه خريد كردم آوردم منزل بعد رفتم شلمچه سركار تا بعد از ظهرچگونه گذشت خدا عالم است . بعد از ظهر همسرم گفت كه ديگر هيچ نداريم . گفتم كه خيلي خوب . مي روم الان بازار صفاي خرمشهر يك اقاي اميدوار داريم . خدا خيرش بدهد . هر وقت ما نسيه بخواهيم چترمان را آنجا باز مي كنيم . رفتم گفتم :آقاي اميدوار ميوه مي خواهم . گفت:اقا سيد هرچيزي دلت مي خواهد بردار. مغازه متعلق به خودتان دارد. من هم نزديك دو هزار و خورده اي ميوه گرفتم . براي مدت يك هفته زد به حسابم . از اقا رضا ماهي فروش هم هشت هزار و چهارصد تومان ماهي گرفتم . رفتم سراغ يكي از دوستانم كه مرغ فروشي داشت . سه هزار و خرده اي مرغ نسيه گرفتم و آوردم خانه . به خانمم گفتم : خانوم حالا بايد با اينهاساخت تا سر برج كه پولش برسد.
شد دقيقاً 20/4/1374 . خدا را شاهد ميگيرم شايد آن روز يكي از سنگين ترين و زجر آورترين روزهاي زندگي من بود !!! حالا دليلش را كار ندارم ولي دلم خيلي پر بود.
آن روز ما داشتيم مي رفتيم منطقه ، آن روز قرار بود روي نهر الذوجي ( كانال ماهي ) كار كنيم . مدام جا عوض مي كرديم كه هر چه سريعتر شهدا را بياوريم. آن روز قرعه افتاد به نهر الذوجي يا همان كانال ماهي و يا كانال الذوجي . به من گفتند : ميدان مين دارد بايد پاكسازي شود . گفتم: خيلي خب پاكسازي مي كنيم . من شروع كردم ميدان مين را پاكسازي كردم . رسيديم خود كانال . رفتم بالاي دز . عقده هاي دلم را ريختم بيرون . روي صحبتم با خود شهدا بود . اولين جمله اي را كه گفتم اين بود : ببينيد شما ها كه اينجا خوابيده ايد . تك تك شما ها صداي منو مي شنويد . اين اولين جمله ام بود. ديگه بقيه اش را كار ندارم . من اينها را گفتم : از روزي كه مبتلاي شما شديم تا حالا دستمان را هم نگرفته ايد.
آن روزچهار شهيد را ما در آورديم . دوتا فقط پلاك داشت . يكي شهيد اسدي بود ، يكي شهيددادگر بود ، يكي هم مجهوال الهويه بود.
اين شهيد دادگر ، ما پلاكش را پيدا كرديم . كيف پولش را هم پيدا كرديم . از روي كارت هايي كه توي كيف داشت اسم او را هم خوانديم . پلاك را برداشتم . يكي از اين كارتهايي كه تقريباً خوانا بود . با كارت هويتش كه بايد مي رفت فرستاديم . سه كارت در دست من ماند كه عكسهايش واقعاً خوانا بود به اين معنا كه اگر به عكس سيد منصور بگوييد اين عكس چه كسي است مي گويند سيد منصور است ديگه .
من اينها را برداشتم گذاشتم توي جيب شلوارم و كار كه تمام شد برگشتيم ايران . فرمانده مان گفت : از همين جا مستقيم برويد و توي مقر پياده هم نشويد . ما آمديم خرمشهر . وقتي رسيدم خانه يادم آمد كه كيف و پلاك را تحويل ندادم كه ثبت بشود . اتفاقاً خانمم سر كار بود . يا الله گفتم و رفتم داخل خانه . ميهمانمان در خانه بودند . من گفتم مي خواهم لباسهايم را كنار بگذاريم كه هر وقت خانمم آمد آنها را بشويد .
بعد از نماز م ، خانم ميهمان گفت : آقا سيد ببخشيد يك نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت : اين مبلغ پول را به سيد برسانيد.
گفتم : به سيد بگويم كه اين پول را چه كسي داده است ؟
گفت : اين پول را بدهكار سيد هستم.
حاج خانم ميهمان، پول را به من داد ، و من گفتم : ولي تاجايي كه ياد دارم من به كسي پول قرض نداده ام و كسي هم از من پول قرض نگرفته . هرچي فكر كردم تعجبم بيشتر مي شد.
گفتم كه لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش كرده ام وگرنه كسي خود به خود براي كسي پول نمي فرستد. پول را گرفتم گفتم : اگر خانمم آمد بگو سيد رفته بازار .آمدم درب مغازه ي اقا اميدوار گفتم: آقاي اميدوار بدهكاري ما چقدر بود ؟ گفت: آقا سيد پسر عمويتان آمد حساب كرد . گفتم عجب پسر عموي بي معرفتي دارم نا سلامتي او ميهمان بود . آمد بدهي ما را حساب كرد. به اقاي اميدوار گفتم : نكند تعارف مي كني . اقاي اميدوار گفت : ما جنس را فروخته ايم از پول هم بدمان نمي آيد . رفتم درب مغازه ي اقا رضا گفت : پسر عمويتان آمده حساب كرد. رفتم درب مرغ فروشي گفت : پسر عمويت آمده حساب كرده من ماندم كه چه شده است و برگشتم به خانه ….. ديدم خانمم از مدرسه برگشته . خانمم گفت : يك اقا پسري چند روزاست دارد مي آيد درب منزل سراغ شما را مي گيرد من آن پسر جوان را نمي شناسم