حماسه جنوب،شهدا🚩
سرم پایین بود،یاد سفارش بابا افتادم،خوب نگاه کنم،ببینم و حرف بزنم،حسن سرش پایین بود،فرصت خوبی بود که
پای سفره عقد یه جا دلم تپید و جای دیگه لرزید اون لحظه که (( )) مهریه ام شد دلم بدجور براش تپید نه برای سفر، برای مردانگی و مرد بودنش بهم گفت :فاطمه تو الان پای سفره عقد نشستی شنیدم تو این لحظه دعای عروس برآورده میشه یه خواهشی دارم ازت اما نه نگو.. تو چشمام نگاه کرد وگفت: دعا کن ⤵️