دلواپس بودم و نگران ، مي خواستم به هر ترتيب است بار ديگر به استغاثه برخيزم و در زير پوست شب خلوتي داشته باشم با او كه دادار همه چيز و همه كس است ، با او كه خودش گفته بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را ، مي خواهم او را بخوانم تا تبسم آفتاب را فردا نبينم ... ❣ نشسته بودم با خودم تا تنهايی ام را با دلم قسمت كنم . . . درب باز شد جوانی غرق در نور وارد شد به راحتی نميتوانم نگاهش كنم بر لبانش اما تبسمی نبود ، با نگاهی عميق تمام وجودم را تسخير نمود ، بلند شدم و به احترام ايستادم ، كمی جلو آمد و گفت: برويم ؟ گفتم كجا؟ گفت : پيش بچه ها ، پيش آنها كه دل نگرانيت را می‌دانند . . . در گرداب شك و ترديد چون زورقی شكسته به دور خودم پيچ و تاب می خورم و او چون ناخدايی مطمئن ايستاده بود به تماشا ... 👇👇