🔰❣🔰❣🔰❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_شانزدهم
نویسنده: خانم طیبه دلقندی
💥مهندس خالدی قبل از ما اسیر شده بود . مردی حدود پنجاه و پنج ساله
با قیافه ای شبیه آنتونی کوئین یا همان بـازیگر نقـش عمـر مختـار . او در زمـان
شکلگیری انقلاب در آلمان رابط شهید بهشتی و امام خمینـی بـود. اطلاعـات
بالایی که داشت به ما منتقل می کرد و فردی بسیار تودار بود . البته هـیچ یـک از
این موارد را عراقیها نمیدانستند .
همه دوستش داشتند و برایش احترام قایل بودند. مـسؤولیت جماعـت
را به عهده داشت . کـارگر هـا زیـر نظـر مهنـدس بیـرون مـی رفتنـد.
کارهایی مثل ساخت همان آسایشگاه جدید، ایجاد باغچه و از این قبیل کارها .
زخمهای من بسته شده بود و این بهبود جراحات مـرا تـشویق بـه کـار میکرد. خیلی دلم می خواست با مهندس بیرون بروم . همینطور هم شـد . اسـم مرا در لیست کارگرها نوشتند روزهای کار با خالدی روزهای خوبی بود. صبح زود وقتـی هنـوز هـوا تاریک بود، درها باز میشد و نگهبانها داد میزدند «جماعت اشتغلون .»!
همه به صف بیرون می آمدیم. کـارهـا مـشخص بـود. مـثلاً در سـاخت آسایشگاه جدید، هر کس باید کاری می کرد. مهنـدس هـم در حـین نظـارت و
مدیریت، خودش مشغول میشد .
برای باغچه ، مهندس جای مناسبی در نظـر گرفـت. جلـو آسایـشگاه هـا تقریباً چهار متر بتون ریزی بود. این قسمت بالکن داشـت. هـر روز بـرای آمـار آنجا می نشستیم. بعد از این چهار متر، محوطۀ خاکی بود . بچهها آنقدر با آجـر کف آنرا کوبیده بودند که سفت و تمیز شده بود .
یک قسمت به عرض پنج متر میان زمین خاکی و بتون ریزی شده مانـده
بود. این زمین به موازات آسایشگاه و نزدیک چاه آب بود .
مهندس از ما خواست خار و خاشاك را با حوصله جمع کنیم . شنهـای درشت را با تخته کوبیدیم. بعد با آجر ردیف چینـی و بـا بیـل زمـین را آمـاده کشت کردیم. بعد از کرت بندی به صورت ردیفـی، خیـار، سـبزی و چیزهـای دیگر کاشتیم ...
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
🔰❣🔰❣🔰❣🔰