❣
#پوکه_های_طلایی
#قسمت_سی ام
نویسنده :خانم طیبه دلقندی
موج تبعید و جابه جایی میـان زنـدان هـا بـه راه افتـاد . مـرا بـه بـدترین آسایشگاه یعنی آسایشگاه هفت ، بند دو فرستادند . آن جا همه از هم میترسیدند ، هیچ کس به دیگري اعتماد نداشت .
فلوس های هم را می دزدیدند و پتـو هـاي
یکدیگر را کش می رفتند. از طرف دیگـر جاسوسـی و آدم فروشـی و گـزارش
کوچکترین حرکات بسیار متداول بود .
از این همه اختلاف و نزاع دلم به درد آمده بـود . چنـد تـا از بچه هـای خوب را شناسایی کردم و دور هم نشستیم. گفتم :
- باید کاری کنیم که اوضاع ایـن جـا عـوض بـشه . سـخته ولـی محـال نیست .
بعد از صحبت، با هماهنگی از حرکات داوطلبانه شروع کردیم . کارهای بقیه را انجام می دادیم. آوردن نان، غذا و آب و بقیه کارها . مدتی کـه گذشـت ،بقیه هم کمکم راه افتادند.
بچه ها ترغیب شده بودند و برای بیرون بردن زبالـه و نظافت و آب پاشی از هم سبقت می گرفتند. احساس کردم آن هـا هـم از وضـع
موجود خسته شده بودند و منتظر اتفاقی بودنـد کـه پـاکی و نجابـت از دسـت رفته شان را یادشان بیندازد .
به لطف خدا دل ها به هم نزدیک شد. اوایل هـر کـس غـذایش را تـوی
لیوان یا چیز دیگری می ریخت و گوشه اي به تنهایی می خورد. ما ایـن رویـه را عوض کردیم . مثل ایران غذا را یک جا می گذاشتیم و از همه مـی خواسـتیم دور هم بنشینند. به این ترتیب نیازیبه تقسیم غذا نبود . همه با هم مهربانتـر شـده بودند.
مثل همیشه ، این وضعیت دوام چندانی نداشت و لو رفت . چند روز بود که مرتب اسم من نوشته می شد و من میدانستم کـه بایـد منتظـر تبعیـد بعـدیباشم. هر لحظه منتظر بودم. براي همین، نوشته ها و دعاهایم را مخفی کردم .
عاقبت آنروز فرا رسید .
اسامی را خواندند و صف کـشیدیم . خواسـتند
که وسایلمان را برداریم . وداع آنروز خیلی جانسوز بود . همه گریه مـی کردنـد . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و از زیر قرآن ردمان کردند . اشک چند تا نگهبان در آمـده بـود .
ولی بعثی ها مسخره می کردند. با کابل ما را می زدند و با فارسی شکسته بسته ای
میگفتند :- یا االله! کربلا، برو، برو !
عاقبت ساعت ده صبح گرسنه و تشنه ما را از تکریت به سوي اردوگـاه هیجده در بعقوبه حرکت دادند.
#پیگیر_باشید
#حماسه_جنوب_شهدا
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣