حماسه جنوب،شهدا🚩
🔰❣️🔰❣️🔰❣️ #پوکه_های_طلایی #قسمت_بیست‌و‌نهم نویسنده: خانم طیبه دلقندی مدتی که از فوت امـام گذشت
ام نویسنده :خانم طیبه دلقندی موج تبعید و جابه جایی میـان زنـدان هـا بـه راه افتـاد . مـرا بـه بـدترین آسایشگاه یعنی آسایشگاه هفت ، بند دو فرستادند . آن جا همه از هم میترسیدند ، هیچ کس به دیگري اعتماد نداشت . فلوس های هم را می دزدیدند و پتـو هـاي یکدیگر را کش می رفتند. از طرف دیگـر جاسوسـی و آدم فروشـی و گـزارش کوچکترین حرکات بسیار متداول بود . از این همه اختلاف و نزاع دلم به درد آمده بـود . چنـد تـا از بچه هـای خوب را شناسایی کردم و دور هم نشستیم. گفتم : - باید کاری کنیم که اوضاع ایـن جـا عـوض بـشه . سـخته ولـی محـال نیست . بعد از صحبت، با هماهنگی از حرکات داوطلبانه شروع کردیم . کارهای بقیه را انجام می دادیم. آوردن نان، غذا و آب و بقیه کارها . مدتی کـه گذشـت ،بقیه هم کمکم راه افتادند. بچه ها ترغیب شده بودند و برای بیرون بردن زبالـه و نظافت و آب پاشی از هم سبقت می گرفتند. احساس کردم آن هـا هـم از وضـع موجود خسته شده بودند و منتظر اتفاقی بودنـد کـه پـاکی و نجابـت از دسـت رفته شان را یادشان بیندازد . به لطف خدا دل ها به هم نزدیک شد. اوایل هـر کـس غـذایش را تـوی لیوان یا چیز دیگری می ریخت و گوشه اي به تنهایی می خورد. ما ایـن رویـه را عوض کردیم . مثل ایران غذا را یک جا می گذاشتیم و از همه مـی خواسـتیم دور هم بنشینند. به این ترتیب نیازیبه تقسیم غذا نبود . همه با هم مهربانتـر شـده بودند. مثل همیشه ، این وضعیت دوام چندانی نداشت و لو رفت . چند روز بود که مرتب اسم من نوشته می شد و من میدانستم کـه بایـد منتظـر تبعیـد بعـدیباشم. هر لحظه منتظر بودم‌. براي همین، نوشته ها و دعاهایم را مخفی کردم . عاقبت آنروز فرا رسید . اسامی را خواندند و صف کـشیدیم . خواسـتند که وسایلمان را برداریم . وداع آنروز خیلی جانسوز بود . همه گریه مـی کردنـد . یـک دیگـر را در آغوش کشیدیم و از زیر قرآن ردمان کردند . اشک چند تا نگهبان در آمـده بـود . ولی بعثی ها مسخره می کردند. با کابل ما را می زدند و با فارسی شکسته بسته ای میگفتند :- یا االله! کربلا، برو، برو ! عاقبت ساعت ده صبح گرسنه و تشنه ما را از تکریت به سوي اردوگـاه هیجده در بعقوبه حرکت دادند‌. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1