❣
#خاطرات_فرماندهان
1⃣
سردار شهید علی هاشمی
فرمانده قرارگاه نصرت
•••
🔹
نماز شیرین
بعد از نماز ظهر «حاج عباس هواشـمی» مـرا صدا کرد و گفت: «باید با علی آقا بـه شناسـایی بروی. برو خودت را آماده کن. رفتم و وسایلم و بیسیم را آماده کردم. یاد حـرفهـای علـی آقـا افتادم که گفت: «هرکس با من میاد، باید قیـد همه چیز و همه کس رو بزند و...»
از بنه تا خط اول را بـا موتـور و بقیـه راه را سینهخیز رفتیم. آرنجهای هر دونفرمان از زخم میسوخت. خون می آمد. کف دستهامان هـم پر از خار و خاشاك بود. منطقه پر از مین بـود.
پوشش تیربار هم آن را کامل میکـرد. حرکـت بسیار مشکل بود. علیآقا به هر مین که میرسید خونـسرد آن را خنثـی مـیکـرد. بـه سـیم خـاردار قبـل از
ســنگرها رســیدیم. نزدیکــی ســنگر تیربــار سرنیزهاش را بـه مـن داد و گفـت: تـا پنجـاه بشمار اگر برنگشتم از همین راه کـه آمـدهایـم برگرد. ... و رفت.
چهار بار تا پنجـاه شـمردم و خبـری نـشد.
ناگهان صدای پایی و بعد صـدای گفتگـوی دو عراقی سـکوت شـب را شکـست. تیربـارچیهـا شیفت عوض کردند. تا کـار تمـام شـود، نیمـه جان شدم. نگران علی آقا هم بودم. گرسـنگی و تشنگی و هراس روی وجودم چنبره زده بودند.
هوا روبه روشنی میرفت. بعـد از گذشـت نـیم ساعت که نیم قـرن گذشـت بـالاخره پیـدایش شد. دنیا را بـه مـن مـیدادنـد بـا ایـن لحظـه مبادلهاش نمیکردم.
با همه درد دست و پا و سینه و زخم آنها،
دوباره راه رفته را برگشتیم ولی تا به بنه برسیم نماز صبح قضا میشد. گوشهای در سایه درخت کُناری که توی دشت تک افتاده بود، بـا همـان زخمهای دست به سختی تـیمم گـرفتیم و بـه نماز ایستادیم، عجب نماز شیرینی شد.
راوی: سردار ناصری
#شهید_علی_هاشمی
#مردیکه_شبیه_هیچکس_نیست
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣