❣
#خاطرات_فرماندهان
2⃣
سردار شهید ابراهیم همت
فرمانده لشکر۲۷محمد رسولالله(ص)
•••
🔹 آن شب براي اولین بـار دیـدم کـه گوشـه چشم هایش چـروك افتـاده، روی پیـشانیاش هم.
همانجا زدم زیـر گریـه. گفـتم: «چـی بـه
سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟»
حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حـرفهـا را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانـه.
اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفـت: «بیـا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو میدانـی مـن الان چـی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تـو داری مثـل بچـههـای لوس حرف میزنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کـن! خـدا هـیچ وقـت نخواسـته عــشاق، آنهــایی کــه خیلـی دلبسته هم هستند، باهم بمانند.» دل ندادم به حرفهاش. ماجرا را به شـوخی برگزار کـردم. گفـتم: «یعنـی حـالا مـا لیلـی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جـدی بـزنم، تـو شـوخی
کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشتركمان یـا خانـه مـادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمـیخـواهم بعـد از من هم این طور سرگردانی بکـشی. بـه بـرادرم
میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روي زمین یـخ نگذارید.»
من ناراحت شدم، گفتم: «تو بـه مـن گفتـی دانـشگاه را ول کـن تـا بـا هـم بـرویم لبنـان، حالا...»
حاجی انگار تازه فهمیـد دارد چقـدر حـرف رفتن میزند، گفت: «نـه، ایـنطورهـا هـم کـه نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!»
گفتم:« به خاطر این چشمها هم کـه شـده، تو بالاخره یک روز شهید میشوی!»
چشمهایش درخشید، پرسید:« چرا؟»
یکدفعه از حرفـی کـه زده بـودم، پـشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگـری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواسـتم بگـویم «در همـه نمازهایم دعا میکـنم کـه تـو بمـانی و شـهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه
گلـویم را گرفتـه بـود. آهـی کـشیدم و گفـتم: چون خدا به این چشم ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم هـا در راه خـدا بیـداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.»¹
۱. همسر شهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣