❣️ 6⃣ خاطرات سردار شهید مهدی باکری (لشکر ۳۱ عاشورا) ••• 🔹 بهش گفتم «وقتی برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر» گفت « سرم خیلی شلوغه، می ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ بنویس، بهم بده.» همان موقع داشت جیبش را خالی می کرد. یک دفترچه یاداشت و یک خودکار گذاشت زمین. برداشتمشان تا بنویسم، یک دفعه بهم گفت «ننویسی ها!» جا خوردم. به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم «مگه چی شده؟» گفت «اون خودکار بیت الماله.» گفتم «من که نمی خوام کتاب باهاش بنویسم. دو ـ سه تا کلمه که بیشتر نیست» گفت «نه». 🔹 دیر به دیر می آمد. امّا تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینی بهم گفت «به خدا این قدر دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه، لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟» ••• https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️