💠شب سوم هم با رضا مقداری مهمات رسوندیم و گاهی به عقب می رفتیم و مجروح یا شهیدی رو هم با خود میبردیم یک شب اطراف درمانگاه روی پد سرک می کشید که متوجه محوطه ای شدم که با پل های خیبری احاطه شده بود نگاهی پشتش انداختم. نزدیک غروب بود و دلتنگی بیداد می کرد. با صحنه ای روبرو شدم که این دلتنگی رو به اوج و به بغض رسوند ⤵️