❣
شهید درویش
... تابستان هوا خیلی گرم بود با پدر و مادرحسن رفته بویم سرزمین کشاورزی، فراموش کرده بودیم کلمن آب را همراه ببریم.
من برگشتم خونه که کلمن آب یخ را ببرم که حسن با ماشین سپاه از جبهه رسید.
درحال سلام و احوال پرسی بودیم که چشمم به کلمن پراز آب یخ داخل ماشین افتاد.
دست بردم آن را بردارم که حسن دستم ره گرفت.
گفت: چکار می کنی حاجی !؟
گفتم : این کلمن خالی را تو ببر ، تا من این کلمن آب یخ را ببرم برا پدر و مادرت هوا گرمه اونام تشنه اند .
گفت: حاجی هرجه میخوای ببری از خونه ببر. این بیت المال است.
گفتم: خب کلمن جایش گذاشتم چه فرقی می کند این کلمن با اون یکی.
گفت: فرقشان این است که این بیت المال است و اون مال شخصی پدر من.
گفتم: پس بذار آب و یخ داخلش را بریزم داخل این .
گفت: همان آب و یخ هم بیت المال است....
گفتم : بابا اینا گناه دارن اقلا منو تا سر زمین کشاورزی ببر که زودتر برسم .
گفت : حاجی اون موتورگازی خودمو بردار برو، می دونی که ماشین بیت المال است .
هرچه خواهش کردم ، نه کلمن را داد و نه آب و یخ داخل آن را و نه منو با ماشین برد.
حاج محمدعلی تنومند
داماد خانواده
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣