دلشوره روز ۴ خرداد سال ۶۴ بود. قبل از ظهر بچه‌ها گفتند مین‌هایی که در آب‌راه بغل پاسگاه افضل زده‌ایم داخل آب افتاده‌اند و تا قبل از تاریک شدن هوا باید درست شوند. عبدالغفار مسعودی با قد کوتاه و حمایل و تشکیلات جلو آمد. نگاهش کردم و گفتم غفار به بچه‌های تخریب بگو بیان، کی هست اینجا غیراز شما؟ گفت من هستم و محمدرضا بقایی! گفتم تله مین‌های آب‌راه افضل خراب شده، افتاده توی آب، باید تا صبح درستش کنید! گفت: چشم و رفت! اصلاً یادم نبود محمدرضا بقایی باید برگرده عقب، کارشان یک ساعت بیشتر طول نمی‌کشید، در ذهنم بود که برایشان شام بگیرم. وقتی آنها رفتند دلشوره گرفتم. شروع کردم به خواندن قرآن، صلوات می‌فرستادم، بی‌تاب شده بودم، هنوز یک ساعت نگذشته بود که محسنی فرمانده گردان سکانی جلوی سنگر آمد و گفت: برادر، این دو نفری که رفته بودند برای آب‌راه افضل، جفتشون شهید شدند، شوکه شدم، پرسیدم کی؟ گفت: دوتا تخریبچی، گفتم: چطور؟ گفت: مین منفجر شد! غفار در نظرم آمد و ذهنم متوجه محمدرضا شد که مادرش گفته بود او را به عقب بفرستم. گفتم: کجان؟ گفت: توی قایق‌اند، سراسیمه و پابرهنه از سنگر بیرون دویدم و دیدم هر دو در قایق خوابیده‌اند، هر دو دست غفار از مچ قطع شده بود و صورتش هم ترکش خورده بود، بدن محمدرضا هم پراز ترکش بود، قایق پرا از آب و خون بود...... «برشی از کتاب اَم‌کاکا، خاطرات سردار حمید حکیم‌الهی» @defae_moghadas2