❣سالروز شهادت حاج محمد باصری 🌷شب سختی بود، چهارم تیر ماه سال 67، شب حمله عراق برای بازپس گیری جزیره مجنون... بعد از مقاومت سر سختانه گردان جواد الائمه در برای عراقی ها در خط اول، تا خاکریز دوم عقب نشینی کردیم. حاج باصری وضعیت را پرسید، گفتم تا اینجا جز همین چند نفر، کسی زنده نمانده! گفت برو بالای خاکریز ببین جلو چه خبره. رفتم بالا، هنوز عراقی ها از خط اول عبور نکرده بودند. روی خاکریز چشمم به یک گودال افتاد که دو سرباز در آن نگهبانی می دادند. یکی شهید شده بود ودیگری، شیمایی شده بود. لب هایش آرام بهم می خورد و حباب و کف از آن بیرون می زد. زانوهایم سست شد، چند دقیقه نگاهم به آنها که مظلومانه در جلوترین خط در برابر دشمن ایستاده و شهید شده بودند خیره ماند و با خودم گفتم: خدا به فریاد پدر و مادر اینها برسد. به پائین برگشتم. به حاج باصری موقعیت را گفتم و گفتم: دو سرباز بود که یکی شهید و دیگری در حال جان کندن بود! با شدت گفت: سریع برید بیاریدش! کسی داوطلب بالا آمدن از آن خاکریز نبود. با حسین بنائیان رفتیم و آن مجروح را از گودال روی خاکریز پائین کشیدیم و کنار منبع آبی که آنجا بود گذاشتیم. حاج محمد کنار مجروح نشست. قمقمه آبش را روی صورت او ریخت و با مهربانی شروع به شستن لب و بینی او کرد. با همه عشقش، با محبتش و با غمی که روی شانه های مردانه اش هویدا بود، راه هوایی آن جوان را می شست تا شاید راحت تر نفس بکشد. همین طور که به آن مجروح می رسید گفت: صدا میاد... برو بالا جلو را ببین. رفتم. عراقی ها تا 50 متری خاکریز ما رسیده بودند. سریع سُر خوردم پائین و گفتم: حاجی عراقی ها پشت خاکریز رسیدن! جز حاج باصری و من و دو سه نفر دیگر هیچ کس اسلحه نداشت. حاج محمد یک پتو آورد تا آن مجروح شیمایی را به عقب منتقل کند. گفتم: حاجی این که چند دقیقه دیگه بیشتر زنده نیست، ما خودمان هم بتونیم جان به در ببریم هنر کردیم... هر جور بود حاج باصری را مجاب کردم که او را رهاکند و دنبال ما بیاید. سریع به سمت عقب راه افتادیم، هم زمان عراقی ها هم از خاکریز به این سمت رسیدند. بیشتر از کشتن ما دنبال اسیر کردن ما بودند. از آن طرف جلو ما سه راه مرگ بود که شواهد نشان می داد عراقی ها به آنجا هم رسیده اند. از راهی فرعی مسیر را ادامه دادیم. مجروحین و شهدای زیادی در مسیر افتاده بودند. به مجروحی رسیدیم که ترکش توپ از زانو به پائینش را قطع کرده بود و خون از پایش فواره می زد. هرچه فریاد زد من را هم ببرید... هیچ کس نای جواب دادن هم نداشت چه برسد به حمل مجروح. شروع کرد به فحاشی و ناسزا گفتن. یک لحظه دیدم، حاج محمد اسلحه اش را به سمت نیزار پرتاب کرد. بغضش شکست و بلند بلند شروع به گریه کردن کرد. اشک از صورتش روی گونه اش می چکید. گویی بغضی که از این عقب نشینی و جا گذاشتن شهدا و مجروحین در دلش مانده بود باز شده بود. اولین بار بود که اشک یک فرمانده را می دیدم، آن هم در میدان رزم! آثار مواد شیمایی را کم کم در بچه ها دیده می شد. با اندک توانمان راه را ادامه می دادیم. ناگهان یک گلوله توپ وسط جمع ما خورد. از زمین کنده شدم و دوباره محکم به زمین خوردم. خونریزی شدیدی داشتم. نگاهی به بچه ها انداختم. یکی از آنها به اسم زارعی از وسط دو نیم شده بود، دیگری ترکش مثل ساتور از کنار گردن به پائینش را پاره کرده بود... چشمم به حاج باصری افتاد. هیکل درشت و تنومندش به رو بی حرکت روی جاده افتاده بود. چند بار تکانش دادم... صدایش زدم... گویی پس از سال ها جهاد در خط مقدم نبرد، به خوابی عمیق فرو رفته و در آرامش خوابیده بود... راوی: فرود کشاورز بیضایی 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید حاج محمد باصری صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2