❣یادی از استاد شهید حاج علی کسائی
🌷چند روز به عید غدیر مانده بود، کارها زیاد بود، من هم باید به مأموریت می رفتم. حاج علی شروع کرد به اصرار که من باید به منطقه بروم. گفتم نمی شود، کارهای اینجا می ماند. بغض گلویش را گرفت. گفت: حاج آقا، به جدت قسم اگر اجازه بدهی من بروم، اگر شهید شدم که حتماً هم شهید می شوم، بدون شما وارد بهشت نمی شوم!
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و اشک از چشم هایش روی صورتش سرازیر شد. دلم سوخت.گفتم: برو، ان شاالله به سلامت!
شب عید غدیر بود. خوابش را دیدم. روی یک صندلی نشسته بود و نهج البلاغه می خواند. گفتم چرا اینجا نشسته ای، گفت منتظر شما هستم تا به قولم وفا کنم.
از خواب پریدم. فهمیدم شهید شده است.
ترکش به حنجره اش خورده بود.قرآن زيپي كه هميشه همراه ش بود را از جيبش در آوردم. قرآن را باز كردم. با تعجب دیدم خونش به این آيه اي اشاره مي كند: از مؤمنان، مردانی هستند که به آنچه با خدا بر آن پیمان بستندصادقانه وفا کردند، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند [و به شرف شهادت نایل شدند] و برخی از آنان [شهادت را] انتظار می برند و هیچ تغییر و تبدیلی [در پیمانشان] نداده اند![آيه 23 سوره احزاب]
#شهدای_فارس
#شهید_حاج_علی_کسایی
@defae_moghadas2
❣