❣سالها پیش، شبی در روستای قل رومزی از توابع شوشتر، مادری با کمک دخترش در حال دوختن لحاف دامادی پسر جوانش بود و با هر کوکی که به آن لحاف میزد مثل هر مادری از فکر دامادی پسرش قند در دلش آب میشد.
اما پسر که چند روزی برای کمک به پدر پیرش در انجام کارهای کشاورزی به مرخصی آمده بود، می خواست که هر طور شده قبل از رفتن از مادر حلالیت بطلبد.
او میدانست که جان مادر به جان او بسته است ، مانده بود که چطور خواسته اش را بگوید که دل مادر آشوب نشود اما بالاخره بعد از گپ و گفت های مادرپسری دل به دریا زد و
همان طور که داشت برای خواب آماده میشد، از آن جایی که نمی توانست در چشمان مادر نگاه کند، رواندازش را روی صورتش کشید و گفت ؛ مادر شیرت را حلالم کن !
مادر که نمیدانست پسرش در خط مقدم جبهه مشغول به کار است، دست از دوختن کشید و با نگرانی پرسید ؛ چرا این حرف را میزنی پسرم ، مگر جایی که خدمت میکنی خطرناک است ؟
او گفت ؛ نه مادر جایی که من هستم امن است اما بالاخره من در جبهه هستم و ما در حال جنگ هستیم و تو باید مرا حلال کنی.
و بعد گفت راستی مادر جان به نظر تو شهادت بهتر است یا اسارت؟
مادر گفت ؛ پسرم انشاالله که تو سلامت برمیگردی اما معلوم است که اسارت بهتر است چون حداقل خیال آدم راحت است که فرزندش زنده است و بالاخره روزی به وطن برمی گردد.
اما او گفت؛ نگو مادر جان ، نگو که من اصلا تحمل اسارت و دور بودن از شما را ندارم و اگر قرار است اتفاقی برای من بیوفتد از خدا میخواهم که فقط شهادت را نصیبم کند.
آن شب ، جوانی رشید و پاکدامن با سوال و جواب کردن های زیرکانه و غیر مستقیم از مادر حلالیت طلبید و خیالش راحت شد.
چرا که از همان روز اول که اعزام به جبهه شده بود بزرگترین آرزویش رویای شیرین شهادت بود ،
رویایی که بالاخره در عملیات کربلای پنج شلمچه به حقیقت پیوست
آری او (( شهید حیدر علیزاده )) بود.
مردی از دیار غیرت
@defae_moghadas2
❣