لحظاتی همراه با سرداران شهید ارسلان حبیبی شهماروند و زال یوسف‌پور قسمت سوم این روایتگری برایم از سردار شهید زال یوسف‌پور ماندگار شاد. اگر امروز به عنوان یک راوی در محافل و دانشگاه یا بین مردم خاطره می‌گویم، از برکات خون این شهدای والامقام بخصوص سردار با مرام شهید زال است. بعداز روایتگری به داخل دفترش بردم. کلی شوخی با من کرد. گفت: شیر پیا «شیرمرد» شما استاد هستی. اگر نیاز هست به منزل بروی تا همآهنگ کنم. اگر هم به جبهه می‌روی که یا علی. شما نیاز به آموزش نداری. باتوجه به اینکه همسن نبودیم، ولی احساس کردم که حکم پدر یا برادر بزرگتر از خودم را دارد. از بس محبت کرد. آنقدر مهربان و شجاع و با اقتدار و ولایت‌مدار و دلسوز بود که شیفته‌ی اخلاقش شدم. برگه اعزام را دستم داد و با زبان بختیاری گفت: عزیز! سلام به گویَل رزمنده برسون. سی ایما هم دعا کن تا بلکه بتوانم زودتر به خط مقدم بیام. بنا به گفته خودش که باهم صحبت می‌کردیم آقا رحیم صفوی ازش خواسته بود که به پادگان الغدیر بیاید. به خاطر اهمیت آموزش پادگان الغدیر مهم تر از خط مقدم جبهه بود. چون سردار زال توانایی بالای در امر مدیریت آموزش نیروها داشت او را به پادگان الغدیر آورده بود. وقتی خداحافظی کردیم، خیلی دل‌تنگش شدم. خودش هم متوجه شد. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم: تو تمام عمرم اینقدر که شما در این سه روز به من محبت کردی، را یاد ندارم. تاکنون کسی اینقدر محبت به من نشان داده بود. سردار شهید زال یوسف پور نه تنها برای بنده حقیر، بلکه برای همه استثنایی بود. چون وقتی رفتم خط بیشتر متوجه شدم که همه از شجاعت و رشادت‌های زال می‌گفتند. من اعزام شدم. البته به تقاضای خودم می‌خواستم به همان منطقه سوسنگرد، گروه جنگهای نامنظم شهید چمران برگردم. همان سازمان قبلی خودم. قبلا عملیات بستان بودم. مجروح شده بودم. ادامه عملیات سمت تنگه چزابه بود. رفتم سری به بچه‌های لشکر امام حسین بزنم. دلم تنگ شده بود برای رفقایم. چون خیلی از آنها شهید و اسیر و مجروح شده بودند. وقتی رسیدم گفتند: فلانی و .... شهید شد. آنجا هم شدید زیر رگبار گلوله توپ و خمپاره و تیربار دشمن بود. احوال هرکس را گرفتم گفتند آسمانی شد. یکی از فرمانده‌هان غیور بنام ارسلان حبیبی شهماروند که از دوستان خوبم بود و مثل شهید زال دوستش داشتم و اخلاقش مثل شهید زال بود، را دیدم. او را توی بغل گرفتم. خاطرات قبل را زنده کردیم. گفت: فکر کردم شهید شدی و خندید. گفتم: از بچه ها کی هست؟ ایشان فرمانده محور تیپ امیرالمومنین قم بود. گفت: ادامه دارد... ✍عزیز ناصری پبدنی @defae_moghadas2