❣مادر بو برده بود که قرار است دوباره اعزام شود. شب وارد اتاق شد, لباس های هاشم را برداشت, درب را هم از بیرون قفل کرد!
صبح ساعت ۸ رفت تا هاشم را صدا بزند. در اتاق را که باز کرد, دید پنجره اتاق بازه, از هاشم هم خبری نیست!
🌷 در منطقه چشمم افتاد به هاشم. او را در اغوش کشیدم و گفتم:داداش چه جور از پنجره تنگ با اون ارتفاع رفتی بیرون, چطور بدون کفش و لباس اومدی جبهه؟
خندید و گفت: به سختی!
پریدم روی دیوار مسجد امتیاز, از اونجا هم توی حیاط مسجد. خادم مسجد یه دمپایی مسجد بهم داد با یه شلوار از دفتر بسیج مسجد. نماز صبح رو خوندم, با دمپایی رفتم ترمینال با دوستام اومدم جبهه...
از هم خداحافظی کردیم. لحظه اخر چرخید و با خنده گفت:محسن, یادت باشه اگه شهید شدم, یه جفت دمپایی برا مسجد بخری تا مدیون نباشم!
🌷بعد از کربلای ۳ بود, تهران بودم که خبر شهادتش رو شنیدم. می گفتن با شهید اردشیر خواست خدایی سوار قایق بودن که گلوله ارپی جی به قایق خورده!
تا مدتها مفقود بود, تا اینکه جنازه سوخته شهید خواست خدایی و یک پای قطع شده از کس دیگری که از مفصل لگن جدا شده بود پیدا شد. یقین داشتم پای هاشم است. داخل جیب شلوار ان پا یک کلید بود. برادر دیگرم کاظم,گفت اگر این کلید به در خانه ما خورد که این پای هاشم است و هاشم شهید. اگر نخورد هنوز منتظر می مانیم!
با ترس و لرز کلید را روی در خانه انداخت, کلید چرخید و در باز شد. مادر پشت در بود, همانجا خبر شهادت هاشم را به او دادن!
مادر تا وقتی زنده بود چشم به در بود که هاشم با یک پا برگردد!
🌷🌾🌷🌾🌷
هدیه به شهید هاشم دین پژوه صلوات
@defae_moghadas2
❣