🍱🍴رنگینک🍴🍱 راوی: کاظم حقیقت ( قسمت اول) صبح ، داخل محوطه مقر تیپ، وضو می گرفتم. توی باغچه غنچه های نیمه باز گل سرخ، باران خورده بودند و باد، شاخه بی برگ و خشک پیچک را از دیوار روی پنجره اتاق انداخته بود.چشمم به جلال و اسماعیل توکلیان که از در مقر وارد شدند افتاد. جلال سرش را تراشیده بود. در دستشان گونی برنج، پلاستیک گوشت و حلبی روغن بود. وسایل را عقب ماشین گذاشتند. صورتم را با چفیه دور گردن خشک کردم و جلو رفتم. _ جلال ، باز حقوقت رو خرج این چیزا کردی؟! اسماعیل که کنار تویوتا چادر برزنتی را روی وسایل می کشید، گفت: با سکه ای که دیروز مسئول دفتر تیپ بهش عیدی داد، این خوراکی ها رو خریده! لبخندی زدم و گفتم: این دفعه که اومدم جهرم، به مادرت میگم واست زن بگیره تا پول اضاف نیاری! جلال لبخندی زد و حرف همیشگی اش را تکرار کرد. _ کاظم، این قدر توی جبهه می مونم تا شهید بشم! _ همین حرفا رو می زنی که شهید میثم کوشکی تو رو شهید جلال صدا می زد. آنی چشمان جلال به خیسی اشک نشست و تمام وجودش اندوه شد. با صدایی که لرز توی آن افتاده بود گفت: از من سبقت گرفت! میثم و جلال ، مانند یک روح توی دو بدن بودند. جلال کنار حوض رفت و لحظه ای به درون آب خیره شد. آستین ها را بالا زد و وضو گرفت. ساعت نه، سوار تویوتای خاک مالی شده شدیم و به طرف پادگان پنجم شکاری امیدیه حرکت کردیم. شهر، خلوت و ساکت می زد. صف انبوه نخل های بیرون از شهر را که پشت سر گذاشتیم، داخل جاده آسفالته امیدیه پیچیدم. از کنار استوانه های بزرگ سیمانی تخریب شده سیلوهای گندم و چاه های نفت، عبور کردیم. جلال دو دست را پشت سر گذاشته و به صندلی تکیه داده بود و بیرون را نگاه می کرد. از بیابان خشک و تشنه، گردبادی خاک صحرا را می پیچاند و به هوا می برد. از آیینه جلو ماشین نگاهش کردم. _ تو فکری؟! نفس بلندی کشید. _ چیزی نیس! _ چرا یه چیزی هس، بگو! به دوردست ها خیره شد و گفت: امروز توی بازار، مردم دیوونه شده بودن! تعجب کردم. _ چی طور؟! _ تو گیرودار جنگ و بمباران، چنان غرق معامله شده بودن... فروشنده و مشتری با هم بحث می کردن... فکر نمی کردن عاقبتشون چی میشه و کجا می رن! به بیابان زل زدم. در بیابان، جای گندم های سبز و دهقان ها، خار و خس روییده بود. فرمان ماشین را چرخاندم و پیچ جاده را رد کردم، دیوارهای بلند پایگاه پنجم شکاری امیدیه نمایان شد. جلوی دژبانی ترمز زدم و برگ تردد را به دژبان سورمه ای پوش ورودی پایگاه نشان دادم و داخل شدم.بعد از گذشتن از پمپ بنزین، به محوطه بزرگ ساختمان واحد اطلاعات رسیدیم. تعدادی بسیجی و پاسدار در محوطه پراکنده بودند. ماشین را کنار در پارک کردم و با کمک چند نفر، وسایل را خالی کردیم. نمای بتونی ساختمان، سالها بود که به تعمیر احتیاج داشت. با جلال و اسماعیل توی راهرو آمدیم. راهرو هم دست کمی از بیرون نداشت. در طول چند سال جنگ ، بسیجی های سرتاسر ایران، یادگاری های زیادی، با خودکار، مداد و ماژیک روی دیوارهای آن نوشته بودند. جلال جلوی در اتاق ادوات، ایستاد! سرکی توی اتاق کشید. حاج میرزا داخل اتاق نبود. پاورچین پاورچین داخل رفت. جلوی در کشیک می دادم. نمی دانستم دنبال چه می گردد. سرش را نزدیک صندوق های زیتونی رنگ مهمات می برد و آنها را بو می کرد. یک مرتبه نگاهش روی یکی از صندوق ها ثابت ماند. خندید، آن را بلند کرد و به اتاق خودمان آورد. کنجکاو شده بودم، داخلش چه هست؟!... ادامه دارد 💠🌀💠🌀💠 برگرفته از کتاب شن های خیس. روایت سردار شهید جلال کوشا. جانشین اطلاعات عملیات لشکر ۳۳ المهدی( عج) @defae_moghadas2