❣سید رضا به کردستان رفته بود. خبرهای بدی از جنایتهای حزب کومله و دمکرات و... در کردستان به گوش میرسید. همه دلواپس سید رضا بودیم. یک روز صبح مادر با ناراحتی و چشم گریان بیدار شد. گفت: میدانم برای سید رضا اتفاقی افتاده و گرفتار شده است و کمک میخواهد!
مدتی گذشت، تا بالاخره سید رضا آمد. همه خوشحال بودیم. همه میخندیدیم، مادر گریه میکرد. میگفت: سید رضا، من خواب دیدم برای تو اتفاقی افتاده و گرفتار دشمن شدهای، برای همین به حضرت زهرا (س) متوسل شدم تا نجات پیدا کنی!
سید رضا خندید. گفت: پس شما هستید که نگذاشتيد من شهید شوم!
بعد تعریف کرد و گفت: چند نفر بودیم که در محاصره کومله گیر افتادیم و مورد ضرب و شتم آنها قرار گرفتیم. هیچ امید و راهی برای رهایی نداشتیم، من بیهوش افتاده بودم که خانمی آمد، دست من را گرفت، بلند کرد و بیرون کشید و گفت: مادر، تو اینجا چهکار میکنی!
من هم بلند شدم و از آن مهلکه خارج شدم.
#سردار_شهید_سید_عبدالرضا_سجادیان
@defae_moghadas2
❣