❣ایستاده وسط شهیدان ولی نوری و خانمیرزا استواری، نشسته وسط شهید سعدی فلاحی
🌷۱۷، ۱۸ سالش بود که گفت می خواهم ازدواج کنم!
گفتم چه عجله ای
گفت خواب دیدم رفتم جبهه و شهید شدم. دو فرشته دستم را گرفته و به آسمان می بردند. در آسمان دو فرشته دیگر, پایم را گرفته و پایین کشیدند. گفتند این باید برگردد. بالایی ها گفتند این آرزوی شهادت داشت و به آرزویش رسیده.
دو فرشته پایین گفتند نه, این باید ازدواج کند و صاحب دو فرزند شود بعد شهید شود!
ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد.
🌷بهمن ماه 66بود می خواست به جبهه برگردد. علی، پسر سه ساله ما, دست در پایش پیچید که نرو...
گفت: بابا بذار من برم جبهه به من نیاز داره, برای عید بر می گردم.
این بی تابی پسرمان بود تا عید. آنقدر دلتنگ پدر شده بود که دستگیره در را می گرفت و می گفت دوست دارم اولین نفر باشم که در را روی پدرم باز می کنم!
انقدر می ایستاد تا خسته می شد و می نشست.می گفتم سرده، بیا تو!
می گفت نه بابا قول داده عید برمی گرده!
این حالت تا روز سوم عید بود.با گریه و نا امیدی گفت: مامان چرا بابا نمیاد, مگه قول نداده!
گفتم وقتی قول داده حتما میاد!
خیلی گریه کرد و با گریه به خواب رفت. یک ساعتی گذشت تا از خواب پرید. گفت بابا تو حیاطه!
گفتم: علی جون بابا همین روز ها میاد...
گفت: نه به خدا بابام آمد, صورت منو بوسید و دست روی سرم کشید و گفت: بابا ناراحت نباش چهار روز دیگر من رو می بینی!
از این حرف های علی به دلشوره افتادم. چهار روز بعد خبر شهادت سعدی را به ما دادند..
🌷🌹🌷🌹🌷
هدیه به شهید سعدی فلاحی صلوات,,شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣