❣ من غدیری ام!
🌷یک ماهی از شروع جنگ تحمیلی میگذشت. شبها بهخاطر احتمال بمباران، شهر در خاموشی بود. عروسی را روز عید غدیر در منزل خواهر علی گرفتیم. وقت ناهار شد. من و علی برای خوردن ناهار به اتاقی رفتیم. علی در را بست. لقمهای برایم گرفت و در دهان من گذاشت. گفتم: خودت!
گفت: من روزهام!
با چشمانی متحیر و متعجب نگاهش کردم و با دلخوری گفتم: آخه کی روز عروسیاش روزه میگیرد!
تبسمی کرد و گفت: یادت هست کنار بیت امام گفتم انشاالله عروسی ما عید غدیر باشد، همان جا نیت کردم اگر این اتفاق افتاد، روز عروسی ام روزه بگیرم.
چیزی نگفتم. گفت: خانم امروز دعای ما مستجاب است، من یک آرزو دارم. آن را میگویم. شما برای اجابتش آمین بگو.
دستهایم را به حالت دعا بالا گرفتم. گفت: من همانطور که عید غدیر به دنیا آمدم و خدا توفیق داد عید غدیر عروسی بگیرم، دوست دارم شهید شوم و شهادت من هم در روز عید غدیر باشد!
جا خوردم. این چه آرزویی بود، در روز "وصل" و آمین گفتن به دعایی که اجابتش "فراق" بود!
تلخترین آمین را در شیرین ترین روز زندگیام از من می خواست. چه سخت بود. نگاهم به سمت چشمان منتظر علی کشیده شد. در چشم هایش هیچ نشانه ای از ریا و دروغ نبود، این کلام را از صدق و از قلب میگفت و از من برای اجابتش آمین میخواست. دستانم را بالا تر از سر کشیدم و از ته قلب "آمین" گفتم تا لبخند به لبانش بنشیند و نشست.
... بهخاطر دعايي كه در روز عروسیمان كرده بود و ازخداخواسته بود كه در روز عيد غدير به شهادت برسد، هر سال از روز عرفه يعني نهم ذیالحجه تا روز عيد غدير،يعني 18 ذیالحجه، جان من به لبم میآمد و منتظر بودم كه خبر شهادتش را برايم بياورند...
تا عید غدیر سال 1366 رسید وعلی به آرزویش رسید. تابوت علی را آوردند. روی زمین گذاشتند و دربش را باز کردند. بیاختیار بلند صدایش میزدم. مردها، متوجه من شدند و راهی برایم باز کردند. قدمهایم سنگین شده بود، پایم جلو نمی رفت. تا بالای سرش برسم؛ کم مانده بود قلبم از سینهام بیرون بیفتد. تا صورتش را ديدم، تا تبسم روی لبش را دیدم، آرامشي وجودم را گرفت و قلبم آرامش عجیبی پیدا کرد.
حاج آقا فاطمي نزدیک بود. گفت: حاجخانم چه حسي داريد؟
گفتم: حاج علي اصلاً آرامش نداشت، آرام و قرار نداشت، حالا که میبینم آرام و بیدغدغه خوابیده، من هم آرام شدم!
راوی همسر شهید
🌷🌾🌷
هدیه به شهید حاج علی کسایی صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣