❣ سالروز شهادت 🇮🇷رمضان سال 1364 بود که به مرخصی آمد. گفت مادر 15 روز می‌خواهم پیشت بمانم. برایش یک تشک ابری آماده کردم تا شب‌ها روی آن بخوابد. یک شب اتفاقی به اتاقش رفتم. دیدم تشک را جمع کرده و بالای سرش گذاشته و روی زمین به خواب رفته است. صبح از او پرسیدم چرا روی تشک نمی خوابی؟ گفت مادر دوستان من در جبهه روی زمین می‌خوابند، من چطور می‌توانم روی تشک بخوابم! گردن‌بند طلایی خریده بودم، با شادی گفتم: سلیمان این را نگه داشته‌ام که هدیه کنم به عروس تو! خندید و گفت: مادر، بگذار برای عروس برادرم یوسف، من تصمیم ندارم همسر دنیایی بگیرم، زن من از سرایی دیگر است. یک شب دوستانش را دعوت کرد. در شوخی و خنده‌هایشان سلیمان گفت: بچه‌ها برایم جشن حنابندان بگیرید! جشن حنابندان را شب قبل از عروسی می‌گرفتند. دوستانش او را دوره کردند و پاهایش را حنا گذاشتند و من حیران به جوان رعنایم نگاه می‌کردم که مثل دامادها شده بود. وقتی متوجه حال متغیر من شد گفت: مادر، می‌خواهم آن‌چنان به جبهه بروم که داماد به حجله عروس می‌رود. می‌خواهم حضرت زهرا (س) مرا این‌گونه ببیند! 14 روز از بودنش کنار من به‌سرعت گذشت. شب آخر بود. گفت: مادر خواهشی دارم! گفتم: بفرما؟ گفت: می‌خواهم امشب همه اقوام را به خانه دعوت کنی تا من قبل از رفتن با آنها خداحافظی کنم. خیلی تعجب کردم. گفتم: هر بار که می‌خواستی برگردی، ما جرئت نمی‌کردیم که با تو خداحافظی کنیم، چی شده که حالا می‌خواهی با همه خداحافظی کنی؟ سکوت کرد. گفت: مادر خودت می‌دانی و می‌فهمی، من دیگر چه بگویم. ته دلم لرزید، حرف‌هایش بوی رفتن می‌داد؛ به‌خصوص از وقتی پسردایی‌اش، رحمت، به شهادت رسیده بود، خیلی از شهادت دم می‌زد می‌گفت خدا به من سلامتی بدهد که بتوانم از این آب‌وخاک دفاع کنم، اما دوست دارم که بروم و شهید شوم. کاری که خواست را کردم، اما آن شب خیلی برایم سخت بود و سخت گذشت. مهمان‌ها که رفتند، شروع کردم مقداری نان و حلوای محلی برایش آماده کردم. روز 15 ام، به مسجد رفت‌وبرگشت. 40 بسته نان و حلوا که آماده کرده بودم را کنار وسایلش گذاشتم. گفت: اینها برای چی هست؟ - آماده کردم که تو ببری! - من 15 روز اینجا بودم، هر چه خوردنی بود خوردم، دیگر چیزی نمی برم. - دوستانت منتظر هستند که دست پر برگردی. - پس این نان و حلوا را برای دوستانم می‌برم. خواست برود. گفتم: سلیمان پدرت خواب شهادت را دیده است، می‌دانم اگر بروی برنمی‌گردی. خنده زیبایی، میان محاسن بورش نشست و گفت: فدای پدر و مادری که پیشاپیش خواب شهادتم را هم دیده‌اند. رفت. وقتی رسید، زنگ زد و گفت: شانه‌ام خرد شد، از سنگینی این نان و حلواها، ولی بچه‌ها خوردند و دعایت کردند. اخرین تماسش بود. مدتی بعد خبر دادند در عملیات قدس 3 مفقود شده است. گفتیم شاید اسیر باشد، اما آزاده ها می‌گفتند در اسارت شهید شده، اما پس جنازه‌اش کجا جامانده بود که برنمی‌گشت و من هر شب در انتظار فردایی که قرار بود سلیمان برگردد، به خواب می‌رفتم. 16 سال از آخرین خداحافظی ام با سلیمان می‌گذشت که خواب دیدم، پنج خانم از درب بسته منزل وارد شدند و من را به بازگشت سلیمان مژده دادند. گفتم: شما که هستید؟ گفتند: فرزندت، سلیمانت را از که خواسته‌ای؟ گفتم: از حضرت زینب، از حضرت زهرا! لبخند زدند و گفتند: خوب ما هم زهراییم و زینب، خدیجه، رقیه و ام‌کلثوم! بیدار شدم. با این مژده باید آماده برگشت سلیمانم می‌شدم. نور امیدی در دلم پیدا شده بود که سلیمان می‌آید. باز خواب برگشتش را دیدم، دیدم که تابوتش پیشاپیش تمام شهدا، روی دستان مردم در شاه‌چراغ تشییع می‌شود. روز بعد به یکی از آشنایان در شیراز زنگ زدم و گفتم برو تشییع شهدا، اولین تابوت، تابوت سلیمان است و رفت و دید و بود. راوی مادر شهید 🌹🌷🌹 هدیه به سردار شهید سلیمان فرخاری صلوات،، شهدای فارس @defae_moghadas2