❣عملیات قدس3 بود. هر دو پایم زخمی شده بود. توان ایستادن نداشتم. چهاردستوپا، از همان تپه بالا رفتم. دیدم حدود ده نفر از بچههای خودمان توسط عراقیها اسیر شدهاند. نیروهای دشمن هم با هلیکوپتر و ماشین در حال انتقال نیرو به منطقه بودند. چهاردستوپا به سمت سلیمان برگشتم و کنارش خوابیدم.
هزار فکر و خیال به ذهنم میآمد از اسارت تا شهادت. میترسیدم دو عراقی که زده بودم، هنوز زنده باشند و بگویند ما آنها را زدهایم و آنها بهتلافی ما را تکهتکه کنند. حتی این فکر به ذهنم آمد که خودم و سلیمان را خلاص کنم، اما به خودم گفتم خودکشی حرام است. بهتر است به خدا توکل کنم و همه چیز را به خدا بسپارم.
یکساعتی همان جا افتاده بودیم. بالاخره دو سرباز عراقی از راه رسیدند. به ما که نزدیک شدند، یکی یک لگد به ما زدند. تکان نخوردیم. فکر کردند مردهایم. رد شدند و به سمت بالا تپه جایی که سنگر مخفی بود رفتند. بالای سر دو عراقی کشته شده نشستند. یکی دست جنازه را گرفت، دیگری پایش را و از آنجا بردند. خیالم راحت شد که به درک واصل شدهاند و زنده نیستند. تا حدود ساعت 12 ظهر آنجا افتاده بودیم. خونریزی و تشنگی امانم را بریده بود. باز عراقیها برای جستجو آمدند. بالای سر ما که رسیدند، باز به ما لگد زدند، هی ما را اینطرف و آن طرف میکردند و لگد میزدند. دیگر مردهبازی، فایدهای نداشت، اگر از تشنگی تلف نمیشدیم، با این ضربهها جانمان در میآمد. به امید اینکه حداقل با آب سیراب شوم، دستم را تکان دادم و گفتم: نزنید!
ناله سلیمان هم با این لگدزدنها بلند شده بود. من را بلند کردند. لنگلنگان چند قدمی رفتم. سلیمان را بلند کردند که راه برود. به زمین افتاد. اصلاً نای ایستادن نداشت. دو پایش را گرفتند و شروع به کشیدن کردند.
با همین حال ما را به یک سنگر زیر زمینی بردند. وارد سنگر که شدیم، کتکزدن هم شروع شد. سلیمان فقط میگفت یا الله. او را میزدند و با لگد به زخمهایش میکوبیدند و میگفتند: بگو مرگ بر خمینی!
سلیمان درد میکشید و با تهمانده توانش میگفت: مرگ بر صدام، یزید کافر!
باز با لگد به شکم پارهاش میکوبیدند و سلیمان محکمتر میگفت: مرگ بر صدام!
آنقدر زدند که دیگر صدایش در نیامد. بعد از ساعتی ما را با چشمان بسته سوار ماشین کردند. نفهمیدم چند نفر در پشت ماشین هستیم، اما از صداهایی که در ماشین بود، فهمیدم آقای مراد نیکنام، جانشین گروهان هم که برای نجات ما آمده بود در ماشین است. ما را به زندانی در شهر الاماره عراق بردند. آنجا ما را در اتاقی حبس کردند که سلیمان بر اثر جراحتهایی که داشت دار فانی را وداع گفت و به شهدای کربلا پیوست.
👆راوی آزاده، مرحوم سید محمد تقوی
🌹🌷🌹
هدیه به شهید سلیمان فرخاری صلوات- شهدای فارس
@defae_moghadas2
❣