❣سال ۳۴، پدرمان زائر كربلا بود. همان جا در حرم امام حسین(ع), کنار مرقد حبیب فرزند پسری طلب کرد و نذر کرد او را حبیب بنامد. سال ۱۳۳۵ بود که حبیب در ابادان به دنیا امد... 🌷سربازی اش همزمان شده بود با اوج حرکت های انقلابی مردم. او را گذاشته بودند مسؤل یک نفر و تعدادی سرباز که با مردم برخورد کنند. همان ابتدا به سربازانش دستور داده بود مبادا به سوی مردم شلیک کنید. ما باید با انها همدل و همراه باشیم. وقتی بعد از پایان تظاهرات به اسلحه خانه پادگان رفته و تفنگش را تحویل داده بود مسؤل انجا گفته بود چرا خشاب تو پر است و شلیک نکردی؟ محکم گفته بود در مقابل چه کسی باید استفاده می کردم, مردمی که برای احیا دین خود به خیابان امده اند! 🌷بعد از انقلاب کار حبیب شده بود حراست از انقلاب, گاهی تا صبح نگهبانی می داد تا خرابکاران ضرر و زیانی به شهر نزنند. حبیب فردی با استعداد و باهوش بود. کارهایش را انجام داد و از یک دانشکده داروسازی در سؤد پذیرش گرفت تا داروساز شود. کارهای پذیرش تمام شدت و ویزایش را هم گرفته بود. اماده رفتن بود که عراق به ایران حمله کرد. چمدانش را زمین گذاشت و از همان روز اول وارد صحنه جنگ شد. هرچه خانواده و دوستان اصرار کردند که ادامه تحصیل بهتر از رفتن به جنگ است حریفش نشدند, حبیب راهش را انتخاب کرده بود... 🌷سن و سالی از پدرمان, اسماعیل کریمی, گذشته و ناتوان شده بود و دیگر مرد جنگ نبود.همیشه با تاسف می گفت:ای کاش شهادت نصیب من هم می شد! می گفتیم شما که در صحنه جنگ نیستید که دنبال شهادتید! می گفت:من ارزوی شهادت دارم و از خدا خواسته ام نصیبم کند. برای مراسم ازدواج حبیب به شهرکرد رفته بودیم. بعد از مراسم به شیراز برمی گشتیم که خان هایی که ضد انقلاب اشوب کرده بودند راه را بر ما بستند و در این درگیری پدر به دست ضد انقلاب به شهادت رسید. 🌷سال ۶۲ بود که چند روزی امد مرخصی. چشمانش شده بود دو کاسه خون. به اصراربردیمش چشم پزشک. گفت مویرگ های چشمش پاره شده. علت را نمی گفت. اصرار کردیم, گفت انقدر در جبهه کار دارم که فرصتی برای استراحت نیست و چندین روز بدون خواب سر می کنم! 🌷 از همان اول که وارد جنگ شد کشیده شد سمت توپخانه, از توپچی تا فرماندهی اتشبار و بعد هم فرماندهی گردان توپخانه. سال ۶۲، قبل از عملیات خیبر, تیم های توپخانه سپاه که ترکیبی از علم و تجربه بود شکل گرفت. قرعه حبیب هم به نام کمال ظل انوار افتاد. ابتدا رابطه انها کاری بود, اما کم کم رابطه ای عاطفی بین انها شکل گرفت و شدند دو دوست جدا نشدنی. انقدر عملکرد انها در عملیات خیبر چشم گیر بود که شهید حاج محمد ابراهیم همت قبل از شهادت گفته بود این برادران توپخانه دین خود را به انقلاب ادا کردند! گروهی که کمال و حبیب تشکیل دادند شد, هسته اولیه تیپ توپخانه ۶۳ خاتم الانبیا(ص) تهران. با اینکه فاصله شهادت این دو, سه ماه بود, فاصله قبرهایشان کمتر از سه متر شد تا بر رفاقت دیرینه خود پایدار باشند. 🌷سال ۶۴، مادر به حج مشرف شد. قبل از اعزام حبیب به مادر می گفت:مادر در بازار چشم هایت را به زمین بدوز تا با دیدن برق اجناس خارجی, وقت زیارت و عبادت تو صرف خرید نشود, اگر هم می خواهی خرید کنی, بگذار برای یک روز... سال ۶۵ خود حبیب مشرف شد به حج. یکی از دوستانش می گفت به حبیب گفتم قد و قواره ای کوچکم باعث شده زیر دست و پای حجاج عرب و افریقایی گم شوم و نتوانم حجر الاسود را ببوسم! حبیب گفت:دست هایت را باز کن و بگو یا صاحب الزمان و برو جلو... همین کار را کردم. دیدم جمعیت تا خود حجرالاسود باز شد و من به راحتی به سنگ رسیدم و چند دقیقه تنها بودم... وقت قربانی که شد, حبیب دنبال بزرگترین گوسفند بود. گفتیم با کوچک هم می شود, اعمال را انجام داد. گفت چیزی را که می خواهیم در راه خدا بدهیم باید بهترین باشد. 🌷عملیات کربلای ۸ بود.به اتفاق حبیب رفتیم قرارگاه. درمسیر برگشت حال و هوای عجیبی پیدا کرده بود. شب بود. به مقر توپخانه که نزدیک شدیم بوی بدی در منطقه پیچیده, به نگهبان که رسیدیم دیدیم بی حال افتاده. حبیب دوید به سمت سنگر ها, همه خواب بودند و غفلت خواب ممکن بود جان همه را بگیرد. یکی یکی نیروها را بیدار می کرد و بیرون می فرستاد تا ماسک بزنند. در سنگر اخر, پیشانی اش به لبه فلزی سنگر خورد و زمین افتاد. استنشاق بیش از حد گازهای شیمیایی همان جا شهیدش کرد, در حالی که قبل از شهادت جان هشتاد نیروی مقر توپخانه را نجات داده بود! 🌷🌾🌷 هدیه به شهید حاج حبیب الله کریمی صلوات,,شهدای فارس ↘ تولد:۱۳۳۶-ابادان شهادت:۱۳۶۶/۱/۲۱-شلمچه, کربلای ۸ فرمانده تیپ توپخانه ۶۳، خاتم الانبیا(ص) @defae_moghadas2