جاده ای بسوی بهشت
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
2️⃣قسمت دوم
حاج کمال گفت: از طرف قرارگاه گفتن حالا که اکثر تیپ و لشکرها دست نخورده موندن، و حالا که عراقیها بخاطر سرمستی از پیروزیشون توی عملیات کربلای چهار، خیلی از نیروهاشون رو به مرخصی فرستادن؛ کسی قرار نیست مرخصی بره و باید آماده عملیات جدیدی که به زودی انجام میشه باشین، برید بررسی کنید اگر از نظر تدارکاتی و تسلیحاتی کمبودی هست برطرف کنین و آماده دستور باشین.
معمولا بچه ها بعداز جلساتی که با فرمانده گردان داشتیم میومدن و می پرسیدن چه خبر؟ خبریه؟
این بار هم بعداز جلسه دورم جمع شدن و پرسیدن چه خبر؟ قراره بریم مرخصی؟
گفتم: نه بچهها، قراره عملیات جدیدی بشه و باید آماده بشیم.
فکر میکردم بچه ها منتظر مرخصی رفتن هستند.
اما با شنیدن خبر عملیات از خوشحالی بال در آوردند و رفتن که بقیه دوستانشون رو هم خبر کنن، به فرمانده دسته ها گفتم بررسی کنین اگر کمبود تسلیحاتی و یا تدارکاتی دارین حتما برطرف کنید، دقت کنین همه ماسک و لباس ضد شیمیایی داشته باشند، چون احتمال داره از بمب شیمیایی به مقدار زیاد استفاده بشه،
بچهها که خبر عملیات رو شنیدن دیگه انگار بچههای قبلی نبودن و دگرگون شده بودند، راستش انگاری همه چی فرق کرده بود، نمازها و دعاها یه جور دیگه ای شده بود و عرفانیتر شده بود، هرشب عزاداری بود اما با همیشه فرق داشت، انگار همه از عمق جونشون عزاداری میکردند، هیچ گونه ریا و خودنمایی در کار نبود و همه با عشق سینه می زدند و موقع عزاداری در عالم خودشون نبودند.
البته من بیشتر شبها به اتفاق دیگر فرمانده گروهانها با فرمانده گردان جلسه توجیهی منطقه عملیاتی داشتیم و نسبت به محل ماموریت گردان توجیه میشدیم اما شبهایی که با آنها عزاداری می کردم این تفاوت رو احساس می کردم، موقع نماز شب حسینیه پر میشد از نمازشبخونها، یه جورایی انگار همه نمازشبخون شده بودند، دیگه گوشه دنجی در حسینیه نبود تا کسی بخواد در خلوت خودش با خدا راز و نیاز کنه، همه مانند نماز جماعت در کنار هم می ایستادن و نماز شب می خوندن، انگاری همه نماز شب را برای خودشون واجب می دونستند، هرچند در کنار هم ایستاده بودن اما هرکس در عالم خودش بود و با خدا رازونیاز می کرد، نمیدونم بچه ها از اینکه می دونستند عملیاتی تو راهه این همه متحول شده بودند یا در عالم تنهایی خودشون با خدای خود چیزی می دونستند که بقیه از آن بی خبر بودند، البته بچه ها قبلاً هم اینگونه بودن اما این بار واقعاً جور دیگه ای بود، شاید باور نکنین اما در آن روزها حتی صبحونه ها هم فرق کرده بود و به جای نون و پنیر همیشگی هر روز نون و گردو و عسل بود، معمولاً وقتی غذا بهتر می شد بچه ها می گفتن انگاری بوی عملیات میاد، اما حالا که می دونستند قراره عملیات بشه می گفتن معلوم نیست این بار قراره چی سرمون بیارند که این طور دارند تقویتمون می کنن، این که این تقویت کردن چقدر به دردمون خورد بعداً بهش می رسیم، بعداز حدود ده دوازده روز بعداز عملیات کربلای چهار که در آنجا بودیم حاج کمال گفت وسایلتون رو جمع کنین و آماده رفتن به منطقه عملیاتی باشین، ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و منتظر اومدن اتوبوسها شدیم و اتوبوسها که اومدن راهی شدیم، عملیات در منطقه شلمچه بود و به همین خاطر در محلی بین جاده اهواز خرمشهر که گروهان پُل نامیده میشد پیاده شدیم، کانال آب بزرگی بود که البته فعلاً آبی توش نبود و خشک بود و برای پناه چادرها محل خوبی بود، چادرهای گردان که از نوع چادرهای خیمه ای بزرگ بود و در هر کدومش یک دسته جای می گرفت را در کانال برپا کردیم و بعداز استتار کردن آنها به شکل دور و اطراف در آنها مستقر شدیم تا شب عملیات برسه، تا اینکه هیجدهم دی ماه 1365 شد و...
✍حسن تقی زاده بهبهانی