جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 5️⃣قسمت پنجم!! دمق شدیم و گفتیم پس چرا همین حالا نمی‌ریم؟ حاج کمال که خودش مرد میدون‌های سخت بود گفت: والا اگه دست من بود که منم دوست دارم همین حالا بریم اما به هرحال باید دستور از قرارگاه برسه، حضور گسترده هواپیماهای عراقی در شب خبر از خیل کثیرشون در روز می‌داد و معلوم بود حسابی غافل‌گیر شدن و توی دردسر افتادن که دارن به آب و آتیش می زنن. با این وضع، حضور ما در جاده‌ای که جاده تدارکاتی عملیات بود واقعاً خطرناک بنظر می‌رسید؛ چون هر لحظه امکان داشت توسط هواپیماهای عراقی بمبارون بشیم؛ اما چاره‌ای نبود و باید منتظر دستور قرارگاه می‌شدیم. جاده بر اثر بارندگی شب قبل خیس و نمناک بود و توی بعضی از جاها هم آب جمع شده بود و بوی خوش خاک بارون خورده هم مشام همه رو نوازش می‌داد. کانالی هم کنار جاده بود که از آب بارون پر شده بود؛ سیل بند نسبتاً پهن و بلندی در کنار جاده بود، که با لودر توش جان‌پناه‌هایی ایجاد کرده بودن و مناسب پناه گرفتن ماشین یا تانک و یا نفربر بود. فرمانده دستور داد که فعلاً توی همین سنگرها استراحت کنین تا دستور رفتن به عملیات از قرارگاه برسه، توی هر جان‌پناه یا سنگر یه دسته جا می‌شد، اول گروهان قمربنی هاشم، بعد گروهان علی‌اکبر و بعدش هم گروهان ما یعنی گروهان ابوالفضل (ع) داخل سنگرها مستقر شدند، سنگر فرماندهی گروهان هم کنار دسته الحدید گروهان قرار گرفت، صدای اذان وقت نماز صبح را اعلام کرد، اگرچه بچه‌ها اکثراً وضو داشتن ولی کسانی که نیاز به تجدید وضو داشتن از آب بارون درون کانال کنار جاده برای وضو گرفتن استفاده کردن، بزرگان دین همیشه می‌گفتن وقتی می‌خواین نماز بخونین فکر کنین آخرین نمازیه که می‌خونین، حالا این نماز برای بعضی‌ها واقعاً آخرین نماز صبح بود، همه با شور و عشق و اخلاص و توجه خاص به نماز ایستادن، اون‌قدر جاده از نماز بچه‌ها غرق نور شده بود که به گمونم اهل آسمون جاده شهید صفوی رو راه شیری می‌دیدن که از زمین به آسمون کشیده شده بود. خدا می دونه شایدم خاک شلمچه و سنگریزه‌های اونجا اون‌روز با تکبیر بچه‌ها تکبیر می‌گفتن. مختصر صبحونه‌ای که نان خشک و پنیر بود صرف شد، نمی‌دونم چطور یه دفعه صبحونه از نون گردو و عسل هر روز قبل از عملیات تبدبل به نون خشک و پنیر شد؟، کسی چی می‌دونه شاید اینم از همون اسرار نهفته این مدته، که شاهدش بودیم، یا شاید خدا می‌خواسته آخرین صبحونه بچه‌ها مثل آخرین شام شهادت مولاشون امام علی (ع) که نان و نمک بود یه هم‌خونی‌هایی داشته باشه تا نسل بعد بدونه که این بچه‌ها دلبستگی به هیچی نداشتن. بعداز صبحونه چون دوشب بود بچه‌ها خواب درستی نداشتن، خاک کف سنگرا رو یه خورده صاف و صوف کردن و انگاری که روی رخت‌خوابی نرم خوابیده باشن مشغول استراحت شدن، بعضی از بچه‌ها تو کیسه خواب‌شون رفتن و بی‌خیال همه چیز راحت به خواب رفتن، یه عده دیگه‌شون هم قرآن جیبی‌شونو دست گرفتن و مشغول قرآن خوندن شدن و بعضی‌ها هم در جاده در حال تردد بودن و به آخرین دید و بازدید‌هاشون می رفتن، دیگه هوا در حال روشن شدن بود، آفتاب که طلوع کرد سر و کله هواپیماهای عراقی تو آسمون پیدا شد و مثل پرنده‌های مهاجر تو دسته‌های چندتایی به هر طرف حمله ور می‌شدن و بمب و راکت می ریختن و به نوعی همه آسمون شلمچه رو قُرُق خودشون کرده بودن و هیچ جایی از حمله‌ی اونا امنیت نداشت، بچه‌هایی که بیدار بودن مشغول تماشای جولون دادن خلبانای عراقی بودن، من و شهید پرویز همتی بی‌سیم‌چی گروهان سر پا درون سنگر ایستاده بودیم و در حال تماشای آرتیس بازی میگ‌های عراقی که عین فیلم سینمایی می‌موند بودیم که یهو صدای فرود اومدن راکتی سمت خودمون که گویا هواپیمای عراقی با شیرجه زدن به سمت جاده شلیک کرده بود به گوشم رسید، سریع روی زمین دراز کشیدم، راکت در کنار سنگر دسته الحدید و سنگر فرماندهی گروهان یعنی نزدیک خودمون فرود اومد، قسمت راست بدنم سمت راکت بود و با چشم راستم لحظه انفجار راکت رو دیدم و در همون لحظه چشم راستم سوخت که نمی‌دونم در اثر اشعه‌ی راکت بود یا این‌که از پاشیده شدن مواد داخلش که روم پاشیده شد. چند لحظه‌ای منتظر موندم تا ترکش‌ها فروکش کنه، اما خبری از ترکش نبود، تا این‌که یکی از بچه‌ها فریاد زد شیمیاییه شیمیایی، چون راکت نزدیک بچه‌ها فرود اومده بود مواد درونش به سر و روی بچه‌ها پاشیده شده بود و همه رو آلوده کرده بود، سریع بلند شدم و داشتم ماسکم رو روی صورتم می‌گذاشتم که.... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2