جاده ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 8️⃣قسمت هشتم از خیر دست راستم گذشتم و دست چپم رو بالای سرم بردم اما به جای خوردن به بدنه هواپیما به یه مجروح دیگه بالا سرم خورد، گفتم ای بابا پس هواپیما کو؟! دستم رو پایین بردم دستم به مجروح دیگه‌ای خورد، گفتم پس چرا منو گذاشتن تو پرانتز، این هواپیماست یا آسایشگاه رزمنده‌ها که تخت‌های سه طبقه داخلش زدن، بعد دستم رو سمت چپ بردم که باز دستم خورد به یه مجروح دیگه، دست راستم رو که نمی‌تونستم تکون بدم گفتم لابد سمت راستمم یه مجروح دیگه گذاشتن، از پرانتز گذشته انگاری محاصره شدم، کسی رو هم نمی‌شناختم که لااقل از محاصره نجاتم بده، بعد فهمیدم اصلاً این هواپیما مسافربری نبوده و هواپیمای باری ارتشه که حالا برای حمل مجروح طبقه‌بندی کردن تا مجروح بیش‌تری رو بتونن باهاش حمل کنند، انگاری به من نیومده بود که بفهمم هواپیما چه شکلیه. هرچند که این هواپیما مسافربری نبود و باری بود، می‌خواستم بعد به بقیه که سوار هواپیما نشدن پُز بدم و بگم هواپیما چه شکلیه اما حیف که خودمم نفهمیدم، از خیرشناسایی هواپیما گذشتم، دیگه نمی‌دونم خوابم برد یا باز بی‌هوش شدم، تا اینکه با لرزش شدید هواپیما که روی زمین نشست بیدار شدم، توی فرودگاه مهرآباد تهران فرود اومده بودیم، وقتی ما رو از هواپیما پیاده کردن هوا خیلی سرد بود، چشمم که نمی‌دید اما انگاری ما رو با گاری‌های حمل بار به محل سالن‌ها انتقال می‌دادن، اونجا مجروحین رو به بیمارستان‌های مختلفی منتقل می‌کردن، من و تعدادی دیگه از بچه‌ها رو کف اتوبوس گذاشتن و به بیمارستان شهید چمران فرستادن، وقتی رسیدیم منو زیر دوش بردند و هرچند چشمم نمی‌دید اما داشتن با تیغ تاول‌ها رو پاره می‌کردن و پوست اضافه‌شون رو می‌بریدن، صدای بیرون ریختن آب تاول‌ها رو می‌شنیدم که یهو شُره می‌کرد، تا زیر آب بودم هنوز زیاد دردش رو احساس نمی‌کردم، اما به محض بیرون اومدن اون‌قدر دست و صورتم دچار درد و سوزش شد که تمام بدنم به لرزه افتاده بود و توان ایستادن روی پاهام رو نداشتم و سریع من رو روی تخت خوابوندن و مُسکنی قوی تزریق کردن و پمادی دست ساز که تا روز آخری که بستری بودیم فایده چندانی برای بهبودی زخم‌ها نداشت و تنها خاصیتش آروم کردن سوزش جای تاول‌ها بود رو روی زخم‌ها مالیدن. البته وضعیت بچه‌ها همه همین‌طور بود، فکر کنم باز بی‌هوش شده بودم یا در اثر مسکن تزریقی به خواب رفته بودم، یادم نیست تا کی خواب یا بی‌هوش بودم، دیگه کار هر روزشون شستن جای زخم تاول‌ها بود و درد کشیدن هر روز ما بعداز شستن، چند روز اول حالم خیلی بد بود، چهار پنج روزی گذشته بود که چشم چپم که آسیب کمتری دیده بود کمی باز شد و تونستم دور و اطرافم رو ببینم، اما چشم راستم هنوز بسته بود و ورم داشت، توی اتاقی که من بودم چهار تخت دیگه هم بود که هنوز نمی‌دونستم کیا هستن، یه مقدار توانایی که پیاده کردم دیگه خودم هر روز می‌رفتم دوش می‌گرفتم و جای زخم‌ها رو می‌شستم، روز پنجم بود که برادر و شوهر خواهرم رو توی اتاقی که بستری بودم دیدم، اونا کنار تخت منم اومدن اما من رو نشناختن، تا اینکه خودم صداشون زدم، وضعیت بد منو که دیدن چشمشون پر از اشک شد و غمگین شدن، گفتم نگران نباشین چیزیم نیست خوب میشم، اونا به خاطر برادرم عبدالحمید به بیمارستان چمران اومده بودن، چون بهشون گفته بودن که عبدالحمید در این بیمارستان بستریه و از بودن من خبر نداشتن، خودشون همین طور گشت زده بودن و به اتاق من اومدن، من هنوز توان بلند شدن از تختم رو نداشتم، شوهر خواهرم گفت: به خاطری که مادر از نگرونی دربیاد بیا تا ببرمت مرکز تلفن با مادرت صحبت کن، به زحمت روی ویلچر نشستم و به خاطر مادرم رفتم و باهاش صحبت کردم، موقعی که می‌رفتیم تلفن بزنیم شوهر خواهرم اتاق icu رو نشونم داد و گفت: عبدالحمید اینجا بستریه، می‌خوای بری ببینیش؟ من که حال درستی نداشتم و از حال روز برادرم هم بی‌خبر بودم گفتم نه بعداً خودم میام می‌بینمش، رفتیم تلفن زدیم و هرچند با سرفه‌های بلند و طولانی با مادرم صحبت کردم و به اتاقم برگشتم، ظاهراً وضعیت وخیم برادرم عبدالحمید رو به شوهر خواهر و برادرم گفته بودن و بهشون تاکید کرده بودن که موندن شما اینجا بی‌فایده است و به شهرتون برگردین که او امروز یا فردا شهید می‌شه، چون همون روز اومدن خداحافظی کردن و به بهبهان برگشتن، البته اونا از وضع برادرم چیزی بهم نگفتن، چند روز بعد که من کمی حالم بهتر شد و توان راه رفتن پیدا کردم به سراغ بخش icu رفتم که برادرم رو ببینم اما وقتی خواستم وارد اونجا بشم، مانع شدن و گفتن.... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2