جاده‌ای بسوی بهشت گروهان ابوالفضل در کربلای پنج! 🔟 *قسمت دهم* می‌خواستم یه خورده بخوابم که سر و کله نظافت‌چی پیدا می‌شد و جاروش رو به تخت و در و دیوار می‌زد و خواب چشمم رو می‌پروند، هنوز او نرفته بود آزمایش‌گاهی‌ها میومدن و خونم رو می‌مکیدن و می‌بردن برای آزمایش، اونا که می‌رفتن صبحونه‌ای میومد و یه تکه نون و یه ذره پنیر می‌ذاشت که اگه کلاغ می‌خواست اونو بخوره با یه نوک زدن کارش رو تموم می‌کرد. می‌خواستم بگم اینو برای هرکی آووردین کمشه اما روم نمی‌شد، هنوز صبحونه نخورده بودیم که پرستارای جدید میومدن و بخش رو تحویل می‌گرفتن، اونا که می‌رفتن نوبت به اومدن دکترا و معاینه اونا می‌رسید، دکتر پوست و چشم و داخلی به نوبت میومدن و معاینه می‌کردن و می‌رفتن، بعدشم که باید به حموم می‌رفتیم و جای زخم‌ها رو می‌شستیم و به دنبالش درد و سوزش بود تا پرستار بیاد و اون پماد بی‌خواص رو روش بماله. خلاصه باز خوابی در کار نبود و در کل شبانه روز دو ساعت خواب نداشتیم، از اون طرفم به خاطر اینکه دست راستم از بالای آرنج تا نوک انگشتانم غرق پماد بود موقع خوابیدن یا باید کامل روی کمر می‌خوابیدم و دستم رو کنارم می‌ذاشتم که خیلی اذیت می‌شدم یا برای خوابیدن روی پهلوی چپم، باید میز غذاخوری رو زیر دستم می‌ذاشتم تا تخت و لباسم آلوده و کثیف نشه که همین خودش مشکل‌ساز بود، روی دست راستم که نمی‌تونستم بخوابم. یه روز رفتم روی وزنه و خودم رو وزن کردم، توی همین مدت کم یازده کیلو کم کرده بودم و حسابی لاغر شده بودم. یه روز دیگه هم برای دوش گرفتن و شستن زخم دستم رفته بودم که چشمم به وان توی حموم افتاد، منم ندید پدید گفتم بذار امروز برم تو وان ببینم چه جوریه، وان رو پر آب گرم کردم و رفتم توش، راستش خیلی حال می‌داد و عالی بود، وقتی تو آب بودم پوست دست راستم از بالای آرنج تا مچ دستم مثل پوست سیب‌زمینی آب‌پز بلند می‌شد و منم بی‌خیال همه رو می‌کندم، اما چشمتون روز بد نبینه همین‌که از آب اومدم بیرون دستم چنان دچار درد شد که نفسم داشت بند میومد، با هزار مکافات فقط شلوارم رو پوشیدم و روی یه تخت که اونجا بود دراز کشیدم و با صدای بلند فریاد زدم پرستار پرستار، تا بالاخره یکیشون صدامو شنید و اومد گفت چی شده؟ گفتم به‌دادم برس که دارم از درد دست می‌میرم، دیگه سریع رفت یه مُسکن قوی آورد و تزریق کرد و بعدش پماد رو زخم دستم مالید، نمی‌دونم شاید حدود یه ساعتی همونجا خوابیده بودم تا بعد که کمی آروم شدم و به اتاقم اومدم. وقتی اومدم ایوب گفت کجا بودی؟ گفتم بلایی سرم اومد که نگو و نپرس و ماجرا رو براش شرح دادم، خلاصه وان آب گرم تو دهنم زهرمار شد، گفتم حموم کردن توی وان به من نیومده و دیگه هم تا اونجا بودم سراغش نرفتم. چندتا ارتشی که تو بخش بودن یکیشون که تو اتاق دیگه بود علاوه بر شیمیایی یه خورده موجی هم بود که بعضی وقتا یه کارایی می‌کرد که باعث خندیدن ما می‌شد، یه شب از تو اتاقش بلند صدا می‌زد پرستار، بعد رفیقش که تو اتاق ما بود می‌گفت بله، اون می‌گفت بیا کارِت دارم، این رفیقش می‌گفت نمیام، دوباره او می‌گفت بهت میگم بیا کارِت دارم، این رفیقش می‌گفت نمیام دارم پسته می‌خورم، اونم عصبانی می‌شد و بدوبیراه می‌گفت، بعد که می‌فهمید رفیقش بوده میومد با مُشت به جونش میوفتاد، یا بعضی روزا میومد می‌گفت می‌خوام مرخص بشم و بعد همه چیزاش رو بین بقیه تقسیم می‌کرد، مسواکش رو به یکی می‌داد و حوله‌اش رو به کسی دیگه می‌داد، این رفیقش که تو اتاق ما بود با چندتا از دخترای دانشجو دوست شده بود، گاهی شبا میومدن باهم بگو و بخند می‌کردن، یه بار نیمه‌های شب بود که بساط شوخی‌شون رو راه انداختن و با صدای بلند می‌خندیدن، دیگه من نتونستم تحمل کنم و سرشون داد زدم، آخه مزاحم خوابمون بودن به جای خود، خجالت نمی‌کشیدن جلوی ما که ناسلامتی پاسدار بودیم و این کارا رو نمی‌پسندیدیم این کارا رو می‌کردن، فرداش اومده بودن می‌گفتن فقط تقی‌زاده تو این بخش آروم بود که اینم دیشب صداش دراومد، گفتم آخه نصف شب موقع شوخی‌کردن و بلند خندیدنه؟ خلاصه اوضاعی داشتیم با اینا با وجودی که سعی می‌کردم که روحیه بچه‌ها رو حفظ کنم اما یه شب تلفنی به یکی از بچه‌ها شد که... ✍حسن تقی زاده بهبهانی @defae_moghadas2