❣اسفندماه سال 62، عملیات خیبر بود . لشکر ۱۹ فجر در خط طلائیه مستقر بود. آن شب قرار بود لشکر 14 امام حسین(ع) روی دژ طلائیه عملیات کند و لشکر 19 فجر هم به‌عنوان پشتیبان لشکر 14 وارد عمل شود. آماده دستور بودیم که" حاج‌مجتبی مینایی فرد" از فرماندهان اطلاعات گفت: دو داوطلب می‌خوام به‌عنوان پیک برن لشکر 14! دریس آماده گفت: ولک مو می‌رم! من هم گفتم: من هم هستم. قرار شد ما سریع با موتور جلو برویم و خودمان را به "حاج‌حسین خرازی" فرمانده لشکر 14 معرفی کنیم، تا در صورت نیاز به کمک به لشکر فجر، سریع به‌عنوان بلد راه برگردیم و نیرو ببریم. سوار موتور شدیم، محمـد راننده بود، من هم پشت سرش نشستم. روی دژ طلائیه رفتیم. یک جاده خاکی، که دو سمتش آب‌گرفتگی بود و عراق مرتب روی آن خمپاره و گلوله توپ می‌ریخت. به هر سختی بود، از روی آن جاده آتش خودمان را به لشکر 14 رساندیم. پرسان، سراغ فرماندهی را گرفتیم. حاج‌حسین خرازی جلوتر از نیروهایش بود. به جلو مسیر را ادامه دادیم، تا نفربر فرماندهی حاج‌حسین را دیدیم. وسط دژ ایستاده بود و چند موتورسوار هم که معلوم بود پیک‌هایش هستند کنار ایستاده بودند. تا رسیدیم، حاج‌حسین هم در نفربر را باز کرد و پیاده شد. نفربر پر از بی‌سیم و نقشه بود. گلوله و خمپاره هم که بی‌وقفه با شدت بیشتر در آن منطقه، روی دژ ریخته می‌شد. حاج‌حسین با چهره خندان با یکی‌یکی پیک‌هایش سلام و احوال‌پرسی کرد تا به من و دریس رسید. - دادا شما را به‌جا نمیارم! - ولک ما بچه‌های نبی هستیم، آمدیم خدمت شما باشیم. - ها نبی... خوش‌آمدید. چند خمپاره پی‌درپی کنار ما خورد. حاج‌حسین به لبه دژ اشاره کرد و گفت: دادا فعلاً برید پشت دژ پناه بگیرید، اینجا خطرناکه، کاریتون داشتم صدا می‌زنم. به لبه دژ رفتیم و در یکی از شیارهایی که در اثر برخورد آب در لبه دژ ایجاد شده بود، سر خوردیم و پائین رفتیم. یک سمتمان آب‌های هور بود، سمت دیگرمان جاده روی دژ طلائیه. ترکش بود که مثل دانه‌های باران روی هور شلپ شلپ می‌بارید. سرم را سمت دژ چرخاندم. حاج‌حسین کنار نفربرش، تمام قامت و استوار ایستاده بود و با بی‌سیم صحبت می‌کرد. انگار شنود دشمن، خبر داده بود که حاج‌حسین روی دژ و این نقطه ایستاده است و حالا یک سیبل ثابت برای گلوله‌های توپ عراق شده بود و مرتب روی سر حاج‌حسین آتش می‌بارید، اما خم به ابرویش نمی‌آمد چه رسد به اینکه در برابر این حجم آتش قامت خم کند! دریس دستش را در آب ناآرام هور کرده بود و می‌شست. ناگهان صدای انفجار و بعد زلزله‌ای شدید آمد. نمی‌دانم چه گلوله توپی بود، هر چه بود خیلی سنگین و پر صدا بود. به سینه دژ چسبیدیم. یکی دو دقیقه از موج و صدای انفجار گیج بودیم. سروصدا و فریاد اصفهانی‌ها بلند شد. - حاج‌حسین خورد... زدنش... دستش... سریع سر به سمت دژ طلائیه و حاج‌حسین کشیدیم. روی زمین افتاده بود، خودش یک سمت، دست قطع‌شده‌اش هم سمت دیگر . اصفهانی‌ها گیج شده و دور حاج‌حسین جمع شده بودند. او را در نفربرش گذاشتند و راننده به‌سرعت به سمت عقب شروع به حرکت کرد. - دریس پاشو بریم که اینجا جهنمه، موندن فایده نداره! سریع از دژ خودمان را بالا کشیدیم و به سمت موتور که یله افتاده بود دویدیم. جای ایستادن و تعلل نبود. هرلحظه یک گلوله سنگین روی دژ می‌نشست و آب و زمین و آسمان را به‌هم می‌دوخت. پیک‌های اصفهانی دنبال نفربر حاج‌حسین راه افتادند، ما هم. محمـد با آخرین سرعت موتور را در میان انفجارهای پی‌درپی می‌راند. ناگهان حس کردم در هوا پرواز می‌کنم. گویی با تمام سرعت به یک دیواره آهنی برخورد کرده و به بالا رانده شده بودیم. محکم به روی دژ افتادم، دریس هم سمتی افتاد. از شدت درد و خونریزی بی‌هوش شدم. حال خودم را که فهمیدم، دیدم در یکی از بیمارستان‌های مشهد بستری‌شده‌ام. دو سه ماهی بهبودی و سر پا شدنم طول کشید. وقتی برگشتم، محمـد هم از دوره نقاهت مجروحیت برگشته بود، ظاهراً او را هم به تبریز برده بودند. از هر دو پا و تنه ترکش‌خورده و مجروح شده بود، غیرازآن موج انفجار حسابی به‌همش ریخته بود. بچه‌های واحد، موتوری که با آن به دژ طلائیه رفته بودیم را به عقب آورده بودند. از شدت موج انفجاری که به ما خورده بود، چرخ جلو له‌شده و به چرخ عقب رسیده بود، نمی‌دانم خدا چطور ما دو نفر را از آن انفجار عظیم نجات داده بود. 👆راوی سید موسی حمیدی 📖 از کتاب پرواز فرشته 🌷🌹🌷 هدیه به سردار شهید حاج حسین خرازی و محمد دریساوی صلوات- شهدای فارس @defae_moghadas2