(بخش چهارم) 2 بهمن ۱۳۶۵ ـ اردوگاه کوثر تمنای بی‌جا ز بیگانه سید علی موسوی وعده داده، می‌رود کار ما را جور کند؛ همین امشب همراه‌شان برویم عملیات! من که چشمم آب نمی‌خورد. نه پلاک داریم، نه تجهیزات و نه تسلیحات؛ حتی پوتین و لباس هم تحویل نگرفته‌ایم. فرضاً همه این‌ها تهیه شود، آیا صلاح است بدون هیچ آمادگی و شناختی از اوضاع برویم عملیات؟ درهرحال، به خیر و صلاحش کاری نداریم و می‌خواهیم مفت‌مفت و بدون زحمت، برویم عملیات. فرمانده گروهان که او هم طلبه است، موافقت نکرد. عاقلانه‌اش همین است. هرچه اصرار می‌کنیم، فایده ندارد؛ تمنای بی‌جایی بود که ز بیگانه داشتیم در حالی که اصل کاری را از یاد برده بودیم. در این گیرودار، هواپیمای عراق به اردوگاه لشکر حمله کرد. بمب‌های خوشه‌ای را که از دور مثل پولک برق می‌زند، می‌دیدم که روی تپه روبه‌رو که مقرّ یکی از گردان‌هاست، می‌ریزد و منفجر می‌شود. موقع حرکت گردان مُسلم شد. نشستیم زیر یک درخت با برادر کاظم ثابتی و مکتبی، عکس یادگاری گرفتیم. خداحافظی کردند و رفتند داخل صف گردان. بیشتر بچه‌های گردان مُسلم، بادگیر آبی آسمانی پوشیده‌اند. فرمانده گردان که او نیز طلبه است، برای بچه‌های گردان، آخرین مطالب را می‌گوید. آفتاب زمستانی در حال غروب است. درحالی‌که زیر درخت نشسته‌ایم و آرزومندانه نیروهای گردان را که عازم عملیات‌اند، نظاره می‌کنیم، آب دهان خود را قورت می‌دهیم. اتوبوس‌های گِل‌مالی آمدند و گردان را سوار کردند و بردند به‌طرف منطقه شلمچه؛ درحالی‌که احتمالاً این آخرین دیداری بود که با برخی از دوستان داشتیم. وداع جان و تنم استماع رفتن توست/مرو که گر بروی خون من به گردن توست زمانه دامنت از دست ما برون مکناد/خدای را نروی دست ما و دامن توست شب جمعه است و برنامه دعای کمیل، در حسینیه لشکر برقرار است. حال عجیبی هنگام دعا داشتیم. از یک‌سو، نگران عملیات و سلامتی رفقایی هستیم که ساعتی قبل با آن‌ها وداع کردیم و از سوی دیگر، دل‌چرکین از اینکه ما را به عملیات نبردند و حسرت‌به‌دل مانده‌ایم. بعد از دعا، رفتم مداح را که شهرتی دارد، از نزدیک ببینم. وقتی جلو رفتم، از آنچه دیدم، شگفت‌زده شدم. عده‌ای رزمنده در صف ایستاده‌اند تا دستش را ببوسند! آیا شأن رزمنده‌ای که امام بر دست و بازویش بوسه می‌زند و بر این بوسه افتخار می‌کند، این است که خم شود و بر دست یک مداح بوسه‌ای گدایی کند؟ سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد/وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است/طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد درهرصورت، شب را داخل چادر دسته دوستانمان که رفته‌اند عملیات خوابیدیم؛ درحالی‌که از یک‌طرف، نگران دوستانی هستیم که در تاریکی شب عازمِ نبرد با دشمن شدند و از سوی دیگر، در این اندیشه‌ایم که فردا چه باید بکنیم و چگونه به یکی از گردان‌ها بپیوندیم؟ کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 29 (خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5) ادامه دارد ... @defae_moghadas2