(بخش هفدهم)
11 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه
خطر از بیخ گوششان گذشت
به خاکریز بعدی که رسیدیم، شروع کردیم به کندن سنگر.
ناگهان متوجه شدم دو تا کلاهخود، یواشکی از آنطرف خاکریز سرک میکشند.
«عراقیاند؟»
فریاد زدم: «ایرانی؟ عراقی؟»
جواب نمیدهند و فقط سرک میکشند.
داد میکشم: «بگید قیچی چاقو»
باز هم ساکتند.
فریاد زدم: «سَلّم نَفسک!»
شروع کردند از خاکریز بالا آمدن.
تفنگ را نشانه گرفتم و داد زدم: «ِارمَوا اسلحتکم!»
تنها هستم.
«چرا جواب نمیدهند؟
چرا اسلحه را نمیاندازند؟»
دوباره با تمام قدرت داد میکشم:«ِارمَوا اسلحتکم!»
هیچ توجهی به من نمیکنند.
فرصت، کم است.
دیر بجنبم مرا میزنند و بقیه نیروها را از پشت غافلگیر میکنند.
شروع میکنم به شلیک.
«عجیب است! چرا در این فاصله یکی ـ دو متری، گلوله به آنها نمیخورد و همینجوری از خاکریز بالا میآیند؟»
دقیق نشانه میگیرم و شلیک میکنم.
گلولهها به خاکریز جلوی سرشان میخورد و جرقه میزند؛ اما انگارنهانگار!
عجیبتر آنکه اصلاً به شلیکهای من توجه نمیکنند.
دیگر تمامقد روی خاکریز بالای سرم هستند.
دستشان اسلحه است.
گلولههایم تمام شد.
فرصت تعویض خشاب نیست.
نارنجک را از کمرم برداشتم و درحالیکه انگشتم را داخل حلقهاش انداختهام چشم میاندازم و دوروبرم دنبال جانپناه میگردم.
برای آخرین بار فریاد میکشم: «گردان عمارید؟»
دهانشان باز شد: «نه! گردان مقدادیم.»
آب دهانم را قورت دادم.
خدا رحم کرده بود.
باعصبانیت گفتم:
«آنطرف خاکریز چه میکنید؟
اینجا گردان عمار است.»
گفتند: «گم شدهایم و دنبال گردانمان میگردیم.»
اصلاً نفهمیدند از چه خطری رستهاند؛ آمدند پشت خاکریز و راهشان را کشیدند و رفتند.
هر دم بَرَم به گریه پناه از فراق یار
12 اسفند ۱۳۶۵ ـ شلمچه
دوری از پیکر محمدرضا، سخت است.
تا صبح به او فکر میکردم.
آرزو میکنم اشتباه کرده باشیم و محمدرضا از جایش بلند شود و بیاید پیش ما.
هوا روشن شد.
حواسم است جایش را گم نکنم.
مرتب دوربین را میگیرم و به پیکر محمدرضا نگاه میکنم.
نگران خمپارههایی هستم که اطرافش میخورد.
هنوز مجروحان از خاکریز خارج نشدهاند و نوبت به تخلیه شهدا نرسیده است.
نمیتوانم بیشتر صبر کنم.
ظهرنشده با رضا محسنی برانکاردی پیدا کردیم و رفتیم جنازهاش را سر کانال بردیم که دَم دست باشد؛ تا آن را ببرند یا موقع عقب رفتن، با خودمان ببریم.
خبر شهادتش را به کهرام و بقیه دادم.
کهرام، خیلی متأثر شد؛ اما خودش را نگهداشت.
مجید خیری و مسعود شریفی، مجروح شده و عقبرفتهاند.
عجیب است!
هرکس پشت سر من بوده، یا شهید شده یا مجروح!
کتاب «تا آسمان راهی نبود»، جلد 3 ، ص 72
(خاطرات مربوط به عملیات تکمیلی کربلای 5)
ادامه دارد ...
@defae_moghadas2
❣