❣محمد بشیری آمده بود جبهه، با همان جثه کوچکش. آقا اسماعیل فرمانده تیپ اجازه نداد برود خط. اما محمد مگر کوتاه می‌آمد. - من جثه‌ام ریز است، خودم که بزرگم، بچه‌های کم‌سن‌تر از من در خط هستند! اسماعیل فرجوانی (شهید) قبول نمی‌کرد. حق داشت، جثه‌ محمد خیلی کوچک بود، ولو ۱۶ سالش هم باشد. محمد ناگهان با صدایی بریده بریده که معلوم بود بعدش می‌زند زیر گریه، داد کشید: - مگر تو خدایی؟! خدا گفته باید بروم جبهه، تو اصلا چکاره‌ای. نمی‌دانم چه شد که اسماعیل تسلیم شد. محمد رفت خط. چند شب نگذشته بود، آخر شب در محوطه تیپ قدم می‌زدم، از خط تماس گرفتند، نوجوانی مجروح شده. چرا دلم به من گفت او‌ محمد بشیری است، نمی‌دانم! آمبولانس فرستادم. باید او را می‌آورد تیپ، و با رسیدگی جزئی می‌فرستادیمش عقب. نرفتم داخل سنگر، ماندم تا آمبولانس برگردد. گفتم اگر خود محمد بشیری بود به او می‌گویم: - محمد، عزیزم، اسماعیل نگفت نرو؟ گفتم به او می‌گویم؛ حالا هم نترس، چیزی نیست، زود خوب می‌شوی. آمبولانس رسید! یادم هست راننده‌اش از مجاهدین عراقی بود که فارسی‌اش خوب نبود و بعدها خودش هم شهید شد. گفتم درِ عقب آمبولانس را باز کند. راننده عصبانی بود. آنقدر که به لکنت زبان افتاده بود؛ - این بچه‌ها را چرا اجازه می‌دهید بروند جلو! گفتم در را باز کن ببینمش. محمد بشیری! خودش بود. اما خوابیده بود، خوابی آرام! خوابی که نمی‌خواست چشم‌هایش را باز کند. با همان موهای ژولیده‌اش با همان لب‌های خندانش این روزها جای محمد و محمدها خیلی خالیست دلم تنگشان می‌شود، خیلی @defae_moghadas2