❣سال 42 بود، من تازه ازدواج کرده بودم و کودکی در راه داشتیم. مشکلات فراوان بخصوص اشتغال حسابی به من فشار می آورد. با این حال امیدم به خدا بود و منتظر بودم تا فرجی در زندگی ام رخ دهد، در یکی از همین شب ها خواب دیدم در سرزمینی هستم که نظیرش را در بیداری ندیده بودم، سبز و خرم. همین طور در آن دشت زیبا قدم زدم تا به رود پر آبی رسیدم. در این فکر بودم که اینجا کجاست و من اینجا چه می کنم که آقایی زیبا رو و نورانی از مشرق به من نزدیک شد. وقتی به من رسید با رویی خوش فرمود:« چرا در فکری مگر نمیدانی که بزودی صاحب فرزندی خواهی شد به نام رضا!» در خواب یقین کردم ایشان آقا امام رضاست و به واسطه این فرزند، گشایش به زندگی ام خواهد امد، چهل روز بعد از آن خواب رضا به دنیا آمد. رضا چهارده ماه بود که رفتیم برای زیارت ثامن الحجج(ع). اولین بار بود که رضا را می بردم نزدیک ضریح مطهر آقا. تا رضا به ضریح نزدیک شد دستان کوچکش را در میان شبکه های ضریح کرد و با تمام قدرت آن را گرفت، هر چه او را جدا می کردم باز با تمام وجود خود را به ضریح می چسباند. هر چه کردم او را جدا کنم نشد که نشد. زائران که متوجه رفتار غیر معمول رضا شده بودند شروع کردند به صلوات. مردم اطراف رضا که عاشقانه ضریح امام را در آغوش گرفته بود حلقه زده و هر کس تکه ای از لباس او به عنوان تبرک می کند.آن روز در صحن سقاخانه جشن گرفتند و نقاره خانه شروع کردن به نواختن. وقتی لباس پاره پاره رضا را عوض می کردم متوجه جای پنج انگشت سبز رنگ پشت رضا شدم! 🌹🌷🌹🌷 هدیه به سردار شهید رضا پورخسروانی صلوات،،شهدای فارس @defae_moghadas2