❣حال عجیبی داشت، انگار می دانست می رود و برنمی گردد. رو به من گفت: مادر یه چفیه داری به من بدی؟ داخل صندوق نگاه کردم، یک چفیه یادگار روز عروسی ام بود، آن را در آوردم و به علیرضا دادم. خوشحال آن را روی سرش انداخت و گفت خودت برایم ببند. آن را به دور سرش پیچیدم. با خنده گفت: مادر شبیه کی شدم؟ گفتم: مادر بلاتشبیه مثل علی اکبر امام حسین شدی! لبخند قشنگی روی صورت زیباش نشست، ناگهان اشک از چشمش روی گونه اش سُرید، بغلم کرد و گفت: یا حسین تشنه لب... یا حضرت زهرا ان شاالله که من هم به آرزوم برسم! بعد شروع کرد به خواندن شعر شهیدم من... با اخم گفتم: اگر می خواهی اذیتم کنی، اصلاً نمی گذارم بری، من دوست دارم دامادت کنم، برات عروسی بگیرم. - مادر تو رضایت بده، فقط خدا می دونه که توی دل من چی هست. - پس راضی نمی شم تا هرچی توی دلت هست به من بگی. - مادر، من عروس دنیایی نمی خواهم، عروس آخرت را می خواهم، عشق من اینه که مثل امام حسین تشنه شهید بشم! با عصبانیت نگاهش کردم و صلواتی فرستادم. خندید و رفت. طاقت نیاوردم. به درب سپاه که محل اعزام بود رفتم. دیدم پیشانی بند زیبایی به پیشانی بسته است، در حالی که شادی عجیبی داشت، سوار مینی بوس شد. تا روی صندلی نشست، من را که با چشمان گریان نگاهش می کردم دید. سریع پیاده شد. باز من را بغل کرد و گفت: مامان همین جور که من دارم با خوشحالی به سوی خانه ام می روم، تو هم با خوشحالی به خانه برو! ۱۵ سال و دو ماه بعد مقداری از استخوان هایش برگشت. 🌹🌷🌹 هدیه به شهید علیرضا اسلامی نژاد صلوات،،شهدای فارس @defae_moghadas2