قسمت سوم
گردان عمار در عملیات خیبر - گروهان شهید باهنر
با بچه ها حرف می زدیم و از محل عملیات پرس و جو ، ولی همچنان محل عملیات نامعلوم بود .
تسلیحات گردان مهماتها را آورد و بنا به دستور ، گروهان به گروهان و دسته به دسته ، مهمات را تحویل گرفتند . فشنگ تیربار ، آر پی جی و خرج موشکها تحویل شد . خشابها پر ، جیب خشابها را دوباره وارسی ؛ عیب و ایرادها را برطرف کردیم . ظهر شد و نماز خواندیم. ناهار توزیع شد ، مثل گذشته برنج داخل مشمع بود . قاشق های روحی از جیبها بیرون آمد و با هم خوردیم . بازار حلالیت طلبی داغ شد . دل کندن از رفیق و همرزم سخت بود . خورشید آرام و پیوسته در حال خداحافظی از وسط آسمان بود . من و چند نفر از بچه ها همراه با فرمانده دسته آقا مجید یونسی که لباس فرم سپاه به تن داشت گرداگرد هم نشستیم و لوله اسلحه ها را پاک کردیم . معاون دسته ، که با بچه های تیم دو همراه بود آمد کنار ما ایستاد . همینکه با فرمانده دسته شروع کرد به صحبت ، صدای رگباری بلند شد . برادر یونسی ناله ای زد و افتاد روی زمین . چشمانش رو به سفیدی رفت . در آنی پنج شش گلوله از فاصله یکی دو متری بر بدن آقا مجید نشسته بود . بهت زده به معاون دسته نگاه کردیم ؛ رنک به رو نداشت . داد زدیم امدادگر ، امدادگر . امدادگر آمد بالای سر فرمانده دسته . از چند جای بدنش خونریزی داشت . لباس سبز سپاه با رنگ خون در هم آمیخت . برانکارد آوردند و جلوی چشمان نیروهای دسته اش او را بردند . گیج و منگ به معاون دسته نگاه می کردیم و او مات زده به اسلحه اش نگاه می کرد . چه اتفاقی افتاده ؟ لبهای معاون دسته به سفیدی می زد . جان در بدن نداشت . روحیه ما به آنی سقوط کرد . چه طور این اتفاق افتاد ؟ معاون دسته به لکنت افتاد . به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت : فشنگها را در خشاب پر کردم و جا زدم . اما نفهمیدم چه جوری مسلح کردم . به خدا نفهمیدم چرا ضامن نبود . به جای ضامن روی رگبار بود . به خدا اصلا نمیدانستم اسلحه مسلح و روی رگباره . بی هوا دستم رفت رو ماشه . آقا ملا آمده بود کنار ما و دست معاون دسته رو کشید و برد . اعصاب همه به هم ریخت . انگار قسمت گروهان باهنر این بود که قبل از عملیات اولین شهید را تقدیم کند . یقین داشتیم فرمانده دسته شهید شده است . مگر می شود با فاصله یکی دو متری ، پنج ، شش گلوله به تن و بدن بخورد ، ولی زنده بماند ! می گفتیم شهادتش حتمی است . دلمان سوخت .
عصر شد ، دلها در شور و شوق ، رفتن نزدیک و ماندن در این دشت به آخر رسید.
پایان قسمت سوم
@defae_moghadas2
❣