❣
🔻 من با تو هستم4⃣1⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
معمولا آنقدر خسته بود که وقتی سرش را می گذاشت زمین، بلافاصله خواب بود؛ بدون رختخواب و بالش، چنان می خوابید که انگار صدسال است که نخوابیده. توی خواب آرامش عجیبی داشت. نگاهش که می کردم لذت می بردم و من هم آرامش پیدا می کردم.
نه از جنگ دست بر می داشت و نه از فعالیتش در کمیته و مساجد کم می کرد. امکان تحصیل در دانشگاه هم برایش فراهم شد اما نرفت. گفت: تا جنگ تموم نشه سراغ درس نمیرم.»
می گفت: «این یه تکلیف شرعی بر گردن همه ی ماست و تا وقتی که امام، جنگ رو بر ما واجب کرده، هیچ امری رو بر اون مقدم نمی کنم.» شیفته ی امام بود. به قول خودش اگر امام می گفت بمیرید، می مرد. همیشه می گفت اگر تلویزیون سخنرانی امام را پخش کرد، حتما نکاتش را برایم بنویس.
یک روز بعد از نماز صبح گفت: «دیشب خوابی دیدم... چقدر شیرین بود! خواب دیدم شب عملیات بود و تا بغداد پیشروی کرده بودیم. آنقدر جلو رفتیم تا به کاخ صدام رسیدیم. داشتم به طرف صدام می رفتم که اسلحه از دستم افتاد. روی زمین یه چکش دیدم. اون رو برداشتم و خودم رو به صدام رساندم. می خواستم با آن چکش به سرش بکوبم. بچه ها هم مرتب می گفتند: سید بکشش... بکشش تا از دستش خلاص بشیم. چکش رو بالا بردم که بزنم.. یک دفعه یادم اومد که امام فرموده: صدام باید مثل هیتلر خودش رو بکشه. این حرف امام که یادم اومد چکش رو انداختم و گفتم باید حرف امام عملی بشه. دوستانم می گفتن: چرا اون رو نمی کشی؟ گفتم نه! امام گفته صدام باید مثل هیتلر خودش رو بکشه. من اون رو نمی کشم حتی اگه اینجا کشته بشم. "
یک روز دو دست لباس آورد خانه و گفت این ها را برایم اندازه کن. یکی اش لباس کمیته بود و یکی هم لباس سپاه. گفتم: «جریان چیه؟!»
گفت: «بخشنامه رسیده که فرماندهان باید عضو رسمی سپاه بشن. من هم میخوام عضو سپاه بشم. من بارها به او سفارش می کردم که به جای رفتن به جبهه، در شهر بماند و به کارهای فرهنگی مساجد و کار کمیته بپردازد. حالا او می خواست رسما عضو سپاه شود؛ یعنی اینکه حتی زمانی که عملیات نیست بازهم ممکن است در جبهه بماند. با او مخالفت کردم ولی فایده ای نداشت.
فردای آن روز دو دست لباسش را درست کردم ولی از روی شیطنت آرم کمیته را دوختم روی لباس سپاه. شب آمد خانه. لباس ها را که دید گفت: «ا...ا... پس این چه کاریه؟!»
گفتم: «ببین! من چند بار به شما گفتم که راضی نیستم. اول من رو راضی کن بعد برو»
نگاهی به لباس سپاه و آرم کمیته ی دوخته شده به آن کرد. خندید و گفت: «خدا بگم چیکارت کنه... باشه! نمیرم.»
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas
❣