❣
🔻 من با تو هستم 4⃣2⃣
خاطرات همسر سردار شهید
سید جمشید صفویان
اگر چه زخمش سطحی و نا چیز بود ولی چون سرما خورده بود و لبه ی دماغش بخیه شده بود خیلی اذیت میشد. وقتی زهرا را توی بغلش می گرفت، زهرا نخ بخیه را میکشید و صدای "آخ... آخ..." سید جمشید بلند میشد آن روز را تا شب مشغول بازی با زهرا و چرخاندن او شد و
کلی هم از او عکس گرفت. شب را همان جا ماندیم و در چادر خوابیدیم نیمه های شب با صدای سید جمشید از خواب بیدار شدم. می گفت: پاشو! ... پاشو! ...نمیدونم چی رفته تو آستینم!» با دست دیگرش محکم آستین لباسش را گرفته بود و می گفت دکمه های لباسم را باز کن، نور فانوس را کمی بیشتر کردم. دکمه های لباسش را باز کردم و همان طور که آستینش را گرفته بود، لباس را از تنش در آوردم. یک جانور وحشتناکی از لباسش بیرون آمد. شبیه یک عنکبوت بود ولی بزرگتر و چاق تر. نیش هایی هم جلویش بود. آن را کشتیم. پتوها را تکاندیم و دوباره خوابیدیم. نزدیک صبح بود که حالش به هم خورد. حالش خیلی بد شد. به خاطر سردی هوا در چادر را محکم بسته بودیم و من که هول شده بودم، هر چه سعی کردم نتوانستم در چادر را باز کنم. در حالی که با دستپاچگی سعی می کردم طناب های چادر را باز کنم، فریاد می زدم: بیاید کمک... حال سید جمشید خرابه.» ولی کسی صدایم را نمی شنید.. هرطور بود در چادر را باز کردم و پدرشوهرم را خبر کردم. سید جمشید را بردیم شهر. آن جانور را هم با خودمان بردیم بیمارستان تا بتوانند پادزهرش را زودتر تشخیص دهند. در بیمارستان به او سرم و آمپول زدند. حالش که بهتر شد، دیگر به مرغداری نرفتیم
سر ظهر بود که رسیدیم خانه. حالش بهتر شده بود. ناهار مختصری آماده کردم. مشغول خوردن ناهار بودیم که صدای انفجار مهیب موشک در و دیوار خانه را لرزاند. سید جمشید به شوخی گفت: «بابا! این کوله پشتی منو بده، برم همون جبهه خیلی بهتره... تیر و ترکش جبهه رو میشه تحمل کرد ولی موشک و نیش جانور رو نه!»
گفتم: «قربونت! پس یه جایی هم ردیف کن که ما هم بیاییم!» روز دیگر هم یک جنگنده ی عراقی آمده بود و بالای شهر دور می خورد. خیلی پایین آمده بود، آنقدر که خلبانش را هم میدیدیم. از صدای غرش آن خیلی ترسیده بودیم. در آن شرایط، سید جمشید رفت پشت بام تا ببیند چه خبر است. من هم دنبالش رفتم. كلتش را به طرف جنگنده گرفت و گفت: «حالا بزنمش؟! بذار بزنمش که دیگه جرئت نکنن از این طرف هارد بشن!»
گفتم: «می خوای با کلت بزنیش ؟! مگه میشه؟!» خندید و گفت: «باشه.... به خاطر تو این بار رو گذشت کردم! بذار بره. تمام زندگی مان به همین شکل سپری می شد، گاهی با موشک باران و تنهایی و گاهی هم در کنار یکدیگر و شاد. مدتی زود به زود از جبهه می آمد و گاهی هم که عملیاتی در پیش بود، مدت زیادی در جبهه می ماند. وقتی که جبهه بود، سعی می کردم با یادآوری شوخیها برخوردهای نمکینش روزگارم را بگذرانم. خاطره هایی که گاهی در تنهایی، لبخند را بر لبانم مینشاند. یکی از آنها، خاطره ی چلو کباب بود. برادرش نقل می کرد:
بعضی وقت ها با دوستانش در یکی از اتاق های خانه که نزدیک در ورودی بود می نشستند و در مورد مسائل کاری حرف می زدند. یک روز سر ظهر از اتاق بیرون آمد و به من گفت: بی زحمت سریع برو دودست چلوکباب بگیر. به بچه ها هم بگو به هیچ وجه سروصدا نکند. غذا رو که آوردی بذار دم در خودم بر می دارم
من هم سریع رفتم و دودست چلوکباب خریدم و آوردم. در اتاق را زدم. سید جمشید بیرون آمد و چلو کباب ها را گرفت و گفت: «بی زحمت چای هم درست کن. آماده که شد آهسته صدام کن، خودم میام و می گیرم.» با خودم گفتم حتما جلسه ی مهمی دارند. به بچه ها هم گفتم که صدای کسی بلند نشه.
عصر شد. هر چه منتظر ماندم جلسه تمام نمی شد. سه، چهار ساعت طول کشید تا بالاخره در باز شد و سید جمشید گفت:
یا الله ... يا الله ...» و با ظرف چلوکباب و سینی چای بیرون آمد. رفتم جلو که سینی را از او بگیرم. با لبخندی که زیر لبش بود سینی را به من داد. داخل اتاق را نگاه کردم دیدم هیچ کس نیست!... گفتم. پس مهمانت کو؟! اه... اه ... آه... چه کلاهی سر ما گذاشتی. خب نمیشد لااقل چلوکباب ها رو باهم بخوریم؟!» گفت: «راستش، هم خیلی گرسنه بودم، هم حسابی کمبود خواب داشتم...
همراه باشید با قسمت بعد 👋
@defae_moghadas2
❣