حماسه جنوب،شهدا🚩
🍃🌸 صبح طبق معمول رفتم سر کار سد مارون ، با بچه ها بودم ، دستگاه حفاري 250 را روشن كردم هنوز چند دقيقه ايي از استارت دستگاه نگذشته بود كه شیلنگ هيدروليك آن تركيد به خاطر عجله و اين كه كار معطل نشود با يكي از ماشينهاي عبوري سريع خودم را به بهبهان رساندم و در كمتر ازيك ساعت شيلنگ را درست كردم داشتم با تعمير كار حساب و كتاب مي كردم كه بوق زدن اتومبيلي نگاه مرا به سمت جاده كشاند ، بله ماشين اداره خودمان بود مي خواست برود. سوار ماشين شدم و به سمت كارگاه راه افتاديم در راه يك نفر را سوار كرديم مردي بود ميان سال با محاسني جو گندمي . احساس كردم ماشين سرعتش زياد شده ، گفتم : عزت كمي يواش برو گفت : نگران نباش يواش ميروم گفتم : آقاي زردكوه فكرمي كنم ماشين روي هوا ميرود ، او خنديد و گفت : چيزي نيست دل نگران نباش . به كمپ مسكوني كارگران رسيديم سر پيچ جاده خيس بود تازه آب پاشي كرده بودن يك طرف منازل کمپ کارگران بود و يك طرف هم رودخانه مارون بود كه در عمق دره قرار داشت . . . ماشين دور خودش چرخيد و چرخيد و به سمت دره ميرفت راننده هيچ گونه كنترلي روي ماشین جبپ استيشن نداشت . با آرامش عجيبي داخل ماشين نشسته بودم ومنتظر نقطه آخر قصه بودم . خواب ديشب و آن رؤياي صادق جلوي چشمانم رژه مي رفتند دلم مي خواست در عالم بيداري حاجي موفق به جدا كردن دستم از دست مادرم بشود . ماشين بعد از پيچ و تابهاي زياد بدور خودش رفت و در لبه پرتگاه متوقف شد وقتي پياده شديم يكي از چرخهاي ماشين روي هوا داشت مي چرخيد ، مردي كه همراهمان بود گفت يك دستي ماشين رادر آخرين لحظه نگه داشته است . . . 🍃🌸 👇👇