. 🍃💥🍃💥🍃 💢بعد از آشنایی ، من و حمید با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم . هر وقت مرا به منزل می رساند ، مادرم به او می گفت : برادر حمید ! بفرما داخل شامی بخور . مزاحم نمی شوم ، یه نون پنیری هم باشه کافیه . همیشه همین را به مادرم می گفت . خنده و شادی اش را با دیگران تقسیم می کرد . اصلا انگار هیچ وقت خسته نمی شد . آدم خوش مشربی بود . از همان ها بود که اگر یک بار او را می دیدی ، احساس می کردی سال هاست که می شناسی اش و دلت نمی خواهد ترکش کنی . 💢 گفته بود که برادر بزرگ ترش پسری دارد که از حمید بزرگ تر است . می گفت : پسر برادرم از من بزرگتره ، وقتی می خواد سر به سرم بذاره صدایم می کند حمید . من هم به او می گویم : بی خود ، حمید چیه ؟ بگو عمو حمید . ای بابا ، تو از من کوچک تری ، من چطوری به تو بگم عمو حمید ؟ مگه من عموی تو نیستم ؟ پس باید بگی عمو حمید . این دوتا همیشه با هم دعوا می کردند و سر به سر هم می گذاشتند . ✍مرحوم مهدی صابونی ، هم رزم شهید @defae_moghadas2 . 🍃💥🍃💥🍃